داستان‌های کوتاه ایرانی و خارجی

آشنایی

يه صداي آسماني مي‌گه: منم دوستت دارم!

ماه گرد و طلايي، وسط‌ آسمون شب فخر فروشي مي‌كنه، به ساعت نگاه مي‌كنم درست 12 نيمه شب است يا به قولي اول تيره براق يه روز ديگه! چشم‌هام انگار با پلك‌هام هماهنگ محو لوندي ماه شدن! چقدر ستاره‌ها خوشگل برق مي‌زنن! اما هر چي هم تلاش كنن، ماه يه چيز ديگه‌اس! نورش هم يه نور ديگه‌اس! حس مي‌كنم ماه داره باهام حرف مي‌زنه! انگار ماه با دو تا دست طلاييش داره صورتم رو نوازش مي‌كنه! بالاخره از حس نرم دست‌هاي لطيف ماه، پلك‌هام با هم آشتي مي‌كنن و يه كم آروم مي‌شن! باورم مي‌شه واقعاً جادوي محبت و لطافت همه چيز رو نرم مي‌كنه. آروم مي‌گم: ماه خوشگل مهربون، دوستت دارم.

يه صداي آسماني مي‌گه: منم دوستت دارم!

يك كم جا مي‌خورم و آروم از بين پلك‌هام اتاقم را نگاه مي‌كنم، همه چيز همون‌جوريه، اما صدا صداي كي بود؟ ماه هم كه هنوز سرجاش وسط دل آسمون نشسته! به چشمام مي‌گم خوب نگاه كنن!

باز دوباره عكس دل ماه كه قاب ساعتم رو روشن كرده، منو صدا مي‌كنه! از اينكه ماه هنوز از انسان‌ها رسم خساست را نياموخته لبخند مي‌زنم و دوباره محو آن نور مي‌شوم. انگار فرشته‌اي كوچك با لباسي سفيد كه مملو از پولك است روي عقربة كوچك ساعت نشسته.‌

خوب نگاه مي‌كنم.

 لبخند مي‌زند و پاهايش را که از عقربه‌ آويخته روي هم مي‌اندازد! به ژست محترمانه و لبان خندانش لبخند مي‌زنم. دست كوچك سفيدش را كه با دستكشي سپيد پوشانده، بالا مي‌آورد و برايم دست تكان مي‌دهد. ناباورانه دستم را بالا مي‌آورم و برايش دست تكان مي‌دهم. دو بال كوچولوي سفيدش را باز مي‌كند و به سمتم پرواز مي‌كند. چقدر اندام كوچكش هيبت بزرگي دارد. چهره‌اش چقدر زيبا و معصومانه مي‌درخشد!

با نرمي خاصي روي دست خواب رفتة بي‌حس من ايستد. از خودم مي‌پرسم يعني واقعاً دارم يك فرشته را مي‌بينم؟ كه او با صدايي بسيار ظريف مي‌گويد: سلام!

طبق عادت صدايم را صاف مي‌كنم و در حالي كه از هيجان مي‌لرزم مي‌گويم: سلام فرشته خانمِ كوچولو.

دامن پرچين بلندش را كه مثل ستاره‌ها مي‌درخشد مرتب مي‌كند و مي‌گويد، دعوت به نشستنم نمي‌كني؟

باز هول مي‌شوم و مي‌گويم خواهش مي‌كنم بفرماييد. مي‌گويد: متشكرم الهه جان!

چشمانم از تعجب گرد شده و مي‌پرسم، شما اسم من را هم مي‌دونيد! واقعاً عجيبه! (ريز مي‌خنده) مي‌گم: خوب فرشتة مهربون از كجا اومدي؟ از دشت خدا؟ اونجا هم همه مثل تو زيبا بودن؟

در حالي كه به او نگاه مي‌كنم، در دل مي‌گم پس خدا هنوز نخوابيده! كه او آروم مي‌گه:

خداوند مهربون هيچ‌وقت نمي‌خوابه مغزكوچولو! و اما من از همون جايي اومدم كه تو اومدي! از دل خدا!

باز گفتگوي دروني من شروع مي‌شه! دلِ خدا! پس اون قسمت دل خداوند كه فرشته كوچولو ازش خلق شده چقدر زيبا بوده و من

او كه باز فكرهاي منو مي‌شنود، مي‌گويد: مغز كوچولو تو هم روزي كه دنيا اومدي همين قدر پاك و زيبا بودي! و همين‌طور عكس دلت تو صورتت معلوم بود. مي‌دوني عمق پاكيه انسانه كه به او زيبايي مي‌بخشه! و بدون كه وسعت زيبايي خداوند بي وسعته!

مي‌گم: حرفت بزرگه كوچولو!

مي‌گه: عزيزم، مغز تو كوچولوئه، نه حرف من!

آهي مي‌كشم و ادامه مي‌دم كه مغز ما انسان‌ها شده اندازة‌ كارهاي محدود روزانمون. اندازة تكرار خوردن و يا نخوردن هول‌هوليه صبحانه و تو صف اتوبوس و تاكسي سبزشدن و ژست گرفتن پشت ميز اداره و فرياد بي‌جا زدن براي ابراز قدرت.

 پر شده‌ از بغض و كينه و حسادت، چشم هم چشمي و زندگي كردن براي پول بدست آوردن! نه پول بدست آوردن و تلاش براي زندگي!

پر شده از يه عالمه تكنيك‌هاي ارتباط براي به ظاهر خوب نشان دادن ژست‌ها و رفتارمان.

كه فرشته كوچولو گفت: باهات موافقم.

اما در رابطه با اينكه مي‌گي، مغز ما آدم‌ها شده اندازة كارهاي محدود روزانمون، موشكافانه‌ترش اين است كه انسان‌هاي عزيز، هر كدام معمولاً از سه مرحله عبور مي‌كنند.

مرحلة اول به نظر من اسمش ثروت است. تلاش مي‌كنند تا هر كدوم به نوبه‌ها خودشون نيازهاشون را به مسكن، نان، ... برآورده كنند و حتماً كسي يك سقف براي زندگي برايش كافيه و ديگري يك برج هم ارضايش نمي‌كند. علي‌الحال روزي كه اين مرحله در وجودشون ارضا شد، تا مدتي چهار خلاء مي‌شوند و ساكن مي‌مانند. بعد از آن اما مرحله دوم پيش مي‌آيد.

كه نامش، قدرت است!

بدست آوردن شهرت و مقام! كنترل كردن امور يا شايد هم كنترل كردن دو پاياني عمودي! اينجا هم باز كسي فقط تا اين حد كه پشت ميز رياست بنشيند ارضا مي‌شود و كس ديگري قدرت‌هاي بالاتري را طلب مي‌كند.

و اما سومين مرحله، نامش ستايش است مغز كوچيك!

حتماً فرعون را مي‌شناسي! كه نمونة كاملي از اين مدلي است كه برايت گفتم! بعد از ارضا شدن ميل ثروت، و خلاء بعد از آن، دچار قدرت‌طلبي شد و بعد كه از آن نيز ارضا شد، و خلائي را حس كرد، وارد سومين مرحله شد! خواست كه مورد ستايش قرار بگيرد و نتيجه را ديگر خود مي‌داني! البته مدل‌هاي ديگر نيز در روند تاريخ شما آمده‌اند و رفته‌اند مثل هيتلر و ...

كه اين‌ها انتهاي داستاني است كه تو گفتي!

و من كه كمي گيج شده بودم، گفتم:

آره فرشته كوچولو تو راست مي‌گي، من اگر مغزم كوچيك نبود به جاي زندگي كردن، مردگي نمي‌كردم!

فرشتة كوچولو جذبة ويژه‌اي مي‌گيرد و مي‌گويد:

زياد ناراحت نشو، مي‌دوني مي‌شه كه مغز كوچيك تو هم رشد كنه! مي‌شه بهش آب بدي تا مثه شمعدونيِ خستة خاك آلود پشت پنجره رشد كنه و سبز شه و گل‌هاي قرمز بده! نه اينكه اينهمه زود گيج گيج بخوره!

مي‌گم: تعبيرت قشنگ بود!

مي‌گه: ديدي حالا باز هم فقط جلوة پيچش موي يار تو رو غرق كرد! حتي لحظه‌اي هم فكر نكردي كه منظورم از اينكه به مغزت آب بدي تا رشد كنه چيه؟ اصلاً به خاك‌هاي روي شمعدونيِ پشت پنجره و نه توي اتاق، فكر كردي؟

خجالت كشيدم و مي‌دونستم كه باز زرق و برق ظاهر، چشم‌هامو كور كرده بود و صداي فكرم را كر! پس طبق روال هميشه به بهانه‌ها پناه بردم و گفتم: «آخه هول شدم فرشته كوچولو»

گفت: مي‌دوني ما فرشته‌ها درون شما رو مي‌بينيم، نوع امواج شما را، نوع افكار و چگونگي اونها را هم مي‌بينم و مي‌شنويم، پس دروغ گفتن كم لطفيه توئه و زيبايي درونت رو كم مي‌كنه! ببين مغز كوچولو، هميشه شجاعت بيان كردن واقعيتهاي زندگي رو داشته باش! حقايق رو در درونت فرياد بزن! اعتراف كن! خودت رو با شاخ و برگهايي كه ذهنت براش درست مي‌كنه درگير نكن و با بهانه‌ها شاخه‌هاي درخت رو پاپيون نزن! برو تو دل حقيقت‌ها ! مي‌دوني حقيقت همون اتفاقيه كه تو سعي مي‌كني توجيهش كني و هزار و يك دليل براش بياری! سعي مي‌كني براش دنبال مقصر بگردي و دوست داري ازش يك گردن بند درست كني و رو گردن‌هاي مختلف امتحانش كني! اما همين‌كه مي‌خواي اين گردن بند سنگين را دور گردن خودت امتحان كني يه ترس تلخ وجود تو مي‌گيره و بي خيالش مي‌شي! به بعد و بعد و بعد موكولش مي‌كني، به روزي كه شايد براي بچه‌هاي محصل شنبه‌هاي هر هفته باشه براي درس خواندن و براي خيلي‌ها روزي كه دورترين روز است! تو و شانه‌هاي نحيف تو و قلب كوچيكت از حقيقت فرار مي‌كني، شايد چون به قولي حقيقت تلخ است! شايد چون حقيقت گاهي اوقات شبيه تصوير وحشتناك دزد در دوران كودكيت است! پس به جاي اينكه پشت لباس‌هاي كمد يا آغوش مهربان پدر و مادر قايم بشی، پشت فراموشخانة ذهنت، گور حقيقت را مي‌كني و او را زنده زنده دفن مي‌كني تا زماني كه با كوچكترين دل لرزه، از گورش، بي نگاه مسيح زنده برخيزد! و تو را بازخواست كند! اما بدان حقايق همگي زنده‌اند! حتي اگر تو دوستشون نداشته باشي! حتي اگر ازشون بترسي! حتي اگر هر روز با كفشهاي آهني دنيا رو دور بزني و ازشون فرار كني! باز هم هستند! ببين تو مثل يك شاگرد مدرسه‌اي كه اومدي انواع حالت‌ها را تجربه كني و بري به دنياي بالاتر! اگه از حقايق مي‌ترسي، بدون تا تمام ترست از اون موضوع نريزه، رهات نمي‌كنه! بايد مزه‌اش رو بچشي! واحديه كه بايد پاسش كني! پس اگر فرار كني بدون هرجا كه بري دنبالت مي‌ياد و رهات نمي‌كنه، پس شجاعت بيان داشته باش.

مي‌گي از اين‌همه تجربة حقيقي تلخ خسته‌ام! اما عزيزم، باور كن يك روز نزديك متوجه خواهي شد كه حقيقت بسيار شيرين است و آن كه تلخ است زندگي كوتاه دنياي توست!

و اين حرف، چيزي نيست كه تو امروز به راحتي دركش كني! چون دقيقاً عكس اين جمله هم اكنون بر زندگي تو حاكم است. يعني زندگي را شيرين تلقي مي‌كني و حقيقت را تلخ! اما روزي پي به منظورم خواهي برد و خواهي فهميد كه خاك در آتش پخته مي‌شود! آتشي كه شايد چون حقيقت سوزان و تلخ و دردناك است، مغز كوچولوي خاكي!

ولي جالبه كه شما آدم‌ها چرا اين‌قدر دوست داريد خودتونو به خستگي و بي‌حوصلگي بزنيد؟ واقعاً اين دنيا اگر نتونست به شما درس عشق و مهر بده، تونست درس بازیگري را اونهم در حد حرفه‌اي آموزش بده!

ديدم كه او راست مي‌گه. ما همگي نقش‌هاي خودمان را خوب يادگرفته‌ايم تازه گاهي اوقات نقش‌هاي ديگران را هم عاريه مي‌گيريم و ساعتي چند تومان شخصيت كرايه مي‌دهيم! تازه بعضي‌ها اين نقش‌ها و كارها هم ارضايشان نمي‌كند و به سمت كارگردانيِ نقش‌هاي ديگران مي‌روند و فيلمنامة جديدي براي زندگي ديگران مي‌نويسند! جالبه اما همة کارگردان‌ها از چند تا کارگردان بزرگ‌تر نقش کرایه می‌کنن و نقش‌ها رو با سیستم خاصی مثل نخ‌های نامريی عروسک‌ها هدایت می‌کنن، حس مي‌كنم از اينكه عروسك خيمه شب بازي باشم، خسته‌ام! دلم مي‌خواد، نخ‌هام رو از دست كارگردان نمايشنامة چهارچوب سنت‌ها رها كنم! يا شايد يه جورايي دلم مي‌خواد اين‌قدر قوي باشم كه بتونم نخ‌ها را پاره كنم و بيام بيرون! جايي غير از اون سالن محدود دنيا رو هم ببينم! جايي كه خودم، هم نمايشنامه و فيلمنامه بنويسم، هم كارگرداني كنم، هم بازيگري! جايي كه فقط خودم يك تماشاچي واقعي باشم و با يك شادي واقعي بدون هيچ موضعي، يا به ظاهر پاداشي براي خود واقعيم هورا بكشم! و با تمام دلم كه دلش براي شادي كردن تنگ شده، كف بزنم! از خوشحالي پنجرة دلمو باز كنم و دلمو آزاد كنم، تا دل طفلكيم، دست عشق واقعي رو بگيره و دور سياره‌ها، وسط كهكشان، عمو زنجيرباف بازي كنه! اونوقت دلم مي‌خواد بدونم كهكشان راه شيري بزرگ‌تره يا عشق من؟! اونوقت دلم مي‌خواد برگردم به كودكي! و با يك ش‌هاب آسموني چشم‌هاي خودمو و عشقمو ببندم تا ببينم كدوم يكي از ستاره‌ها برام چي مي‌ياره؟ تا ببينم، وجود من بيشتر نور داره يا وجود ماه آسمون!

مي‌گويم: فرشته كوچولو كاش مي‌شد بريم پيش دنيا! دلم مي‌خواد ازش بپرسم چرا اين‌همه فيلم دوست داره!

اخمي مي‌كنه و مي‌گه: ديدي باز راهتو گم كردي! مي‌گم نه اتفاقاً راهم رو تازه پيدا كردم! لبخند مي‌زنه و مي‌گه! يادت باشه هر جايي يه دفعه يك راه تازه يا يك چيز تازه رو پيدا كردي، حتماً قبلش يك راه ديگه يا يك چيز با ارزش ديگه رو رها كردي، يا به نوعي بهتره بگم هر جايي كه حلقة كارِتو و مسئوليت تو اون‌طوري كه قانون طبيعت برات در نظر گرفته، تموم شد، حلقة جديدي سرراهت قرار مي‌گيره و داره منظور و هدف خاصي تا درس جديدي بگيري. پس به درس جديدت آگاهانه نگاه كن.

‌مقصود هيچ اتفاقي تو اين دنيا نمي‌افتد!

خيلي محكم گفتم: اما من را هم رو پیدا کردم. می‌خوام برم پیش دنیا، فرشته كوچولو!

گفت: اما تو هنوز مغزت رشد نكرده خيلي بايد آب بهش بدي تا رشد كنه تازه با اين اوضاعي هم كه مي‌بينم بعيد بدونم بتونه همون شمعدونيِ خاك‌آلود هم بشه! تازه شمعدونيِ توي اتاق نه پشت پنجره!

تازه فهميده بودم كه چرا مي‌گفت راهتو گم كردي! به خودم فكر كردم! واقعاً همين‌طور بود، مثل پرنده‌اي دوست داشتم رو همة شاخه‌ها بشينم و يادم مي‌رفت كه اصلاً چرا رو اين شاخه نشستم. وسط جدال درونيم بودم كه فرشته كوچولو گفت: نمي‌دوني چرا رو اين شاخه‌ نشستي، چون هدفت رو گم كردي يا اصلاً به هدفت ايمان نداري! و خودت رو و آرمان‌هات رو رها كردي! با آرزوهات قهر كردي! و اسير روزها و شب‌ها و آرزوها و اميال دو روزة مادي شدي!

هدف! هدف هم كلمه سه حرفيه جالبي بود كه مفهومش خيلي دور به نظر مي‌رسيد و من سعي مي‌كردم چندان بهش فكر نكنم و به جملة هر چه پيش آيد، خوش آيد! اكتفا كنم. يا حداقل اين‌قدر درگيري توي ذهنم و زندگيم داشتم كه حس مي‌كردم، همين‌كه روزم رو به شب مي‌رسونم و از يه زندگي متوسط برخوردارم شق‌القمر كردم! پس دنبال هدف خاصي باشم كه جايگاه ويژه‌اي باشد و با برنامه ريزي طي شود نبودم! فرشته كوچولو درست مي‌گفت، من فرار مي‌كردم و حالا جلوي فرشته كوچولو، تو مغزم دنبال هدفم مي‌گشتم و از اين‌همه اسارت در عين رهايي خجالت مي‌كشيدم، انگار بين همة تكرارهاي روزانه‌ام او هم خاك گرفته بود!

بعد انگار جملة رشد مغز و جريان آب دادن به او در ذهنم تازه شد كه فرشته كوچولو گفت: ببين مغز كوچولو! اين‌جوري كه تو داري مي‌ري جلو، چيزي از اين زندگي عايدت نمي‌شه! نمي‌خواي يه كم متحول شي؟ نمي‌خواي روزهاتو زندگي كني! نمي‌خواي به جاي اينكه آسفالت كثيف خيابون رو نگاه كني و دلت بگيره، آسمون و خورشيد و ابر و نگاه كني!

گفتم: مي‌خوام! اما مغزمو، چه جوري آب بدم تا تو ديگه بهم نگي مغز كوچولو، خانمِ مغز بزرگ؟!

گيس بافته‌اش را در دست گرفت و شروع كرد به پيچيدن موهايش دور انگشتش!

گفتم: چيكار مي‌كني جواب سؤال منو نمي‌دي؟

گفت: اگر خوب نگاه كني حتماً مي‌فهمي!

نگاه كردم اما جز پيچيدن موهايش دور انگشتش چيزي نمي‌ديدم!

گفت: ديدي مغزت كوچولوئه!

واقعاً كلافه شده بودم! گفتم فرشته كوچولو كمكم كن كه مغزم رشد كنه!

گفت: اول ياد بگير كه خوب به اطرافت نگاه كني؛ اون‌وقت قطعاً نشانه‌ها و علامت‌هايي براي بهبود زندگيت پيدا خواهي كرد. مي‌دوني، هميشه نيروهاي نامريي هستند كه از طرف خداوند مهربان زندگي تو را هدايت مي‌كنند به شرط اينكه تو دل به آنها بدهي و با آنها همسو شوي، در غير اينصورت ممكن است از مسير اصلي به خاكي بروي و در همان خاك هم خاك شوي. اما يادت باشه اگر هر چه نگاه كردي و نشانه و كمكي و علامتي نديدي، قطعاً به كارت ايمان نداري و دلت و اتصال ندادي! پس دلت را با خلوص نيت به جاي اينكه چون توپ فوتبال به دست انسان‌ها بسپاري! به دست ذات حق بسپار! آن وقت يقيناً خواهي ديد.

اما دوم اينكه دختر مغز كوچيك، وقتي موهايم رو دور انگشتم مي‌پيچم، يعني اينكه شماها عادت كرده‌ايد كه افكارتان را چه بد و چه خوب چون كلافي بي سروته دور مغزتان بپيچيد! و آن‌قدر اين كار را مي‌كنيد تا مغز طفلك دور كلاف‌هاي افكارتان، مابين همة امواج منفي و مثبت خفه مي‌شه و در كودكي خود مي‌ميره و عادت‌ها و امواج قوي‌تر كه عموماً منفي هستند به حكمروايي قلعة جسم و روح شما مي‌پردازند! و اين‌جوري مي‌شه كه اكثر دو پاها عمودي يا عصبي هستن! يا افسرده! يا بي حوصله يا پرخاشگر و هر كسي به نوعي ناآروم، روز و شب را تكرار مي‌كنه! يا اگر ظاهرش آرومه! درونش مثل دل آتشفشان در حال فوران كردنه! و عذاب‌ها دارن آروم آروم با كشتن زمان، جوارح بدنش رو ذوب مي‌كنن و آروم آروم تو مي‌توني صداي جيليزويليز دل و وجودش رو توي مشنباي قرص‌هاش بشنوي! پس اولين كاري كه براي آب دادن به مغزت مي‌كني اين است كه براساس مجموعه عادت‌هاي خوب و بدت تصميم نمي‌گيري، فكر نمي‌كني، حرف نمي‌زني، نگاه نمي‌كني و حتي غذا هم نمي‌خوري! اول بايد همة طناب‌هاي عادت را ببري! و اين طناب‌ها كه سال‌هاست دور مغز تو پيچيده شده، به هيچ طريقي پاره نمي‌شه مگر با قيچي آگاهي!

وقتي طناب‌ها پاره شد، اون‌وقت مغز طفلكت نفسي مي‌كشه و تكوني مي‌خوره! اون‌وقته كه ديگه همة خاك‌ها و گرد و غبارها از رو برگ‌هاش دور مي‌‌شن و تروتازه و سبز مي‌شه!

مي‌گم، فرشته كوچولو، از قيچي آگاهي برام مي‌گي؟ مي‌خنده و مي‌گه! آهان انگار مغز كوچولوت يه حركتي كرد وگرنه الان بايد مي‌پرسيدي مغز مگه سبز مي‌شه!

ببينم مغز كوچيك عزيزم، آگاهي اينجا، يعني علم داشتن به كاري كه داری در لحظه انجام مي‌دي!

يعني حضور كامل در كاري كه داري انجام مي‌دي. ببين بذار برات يه مثال بزنم! يعني تو صبح كه از خواب بيدار مي‌شي، طبق عادت كارهاي هر روز رو انجام ندي! مثلاً قبل از اينكه از تختت بياي پايدن؛ به كاري كه مي‌خواي بكني فكر كني، آگاه باشي و در موردش خودت تصميم بگيري و ازش لذت ببري! در هر لحظه از زندگيت بايد اين‌جوري فكر كني. بايد همة حواست، رو كاري كه مي‌خواي انجام بدي متمركز باشه! مثلاً اگر راه مي‌ري، بدوني كه داري راه مي‌ري!

نه اينكه راه بري و حواست دنبال مهمونيه فلان كس و بدهي بهمان كس باشه! آگاه باشي كه داري تو اين لحظه راه مي‌ري! و از راه رفتنت لذت ببري! و فقط راه بري! تو آينده و گذشته هم سرك نكشي و فقط تو لحظة حال زندگي كني و به خاطر موهبت‌هايي كه داري، خدا را فراموش نكني و شاكر باشي! يه جورايي ناظر و شاهد باشي!

پرسيدم: خوب چه فايده اي داره؟!

او لبخندي زد و گفت: از اينجاست كه ارتباط جزء با كل شكل مي گيره!

گفتم: جزء با كل كي؟!

گفت: هروقت ارباب ذهنت شدي و تونستي ذهنت را كنترل كني و اسير و بردة ذهنت نباشي، تا هر جا كه خواست ببرتت، اون‌وقت معني كامل جزء با كل و آگاهي و دريافت آگاهي را هم درك مي كني!

فعلاً فقط تمرين كن، رييس باش نه برده!

جمله‌ها در لحظة اول خيلي آسون به نظر رسيد. اما اينكه من بخوام رو افكار ذهنم تسلط پيدا كنم، كمي سخت كه چه عرض كنم، خيلي سخت بود! آن‌هم براي ذهن درگير و پر از مشغلة من! و تازه اينكه به راحتي نميشه طناب عادتها را قطع كرد! مجموعه زندگي ما از تكرار كارهاي روزانه به راحتي‌مان تشكيل شده بود! پرندة فكر من هم بسيار سركش بود! و در طي همة سال‌هاي شلوغ زندگي، ياد گرفته‌بودم كه ذهنم را هم شلوغ كنم. و هميشه ذهنم درگير چند فكر با هم بود و تاروپود رنگارنگ قالي زندگيم را مي‌بافت! و من از بي‌روحي نقش‌هاي قالي زندگيم خسته بودم و با حرف‌هاي فرشتة مهربون متوجه شده بودم كه پشت شيشة پنجرة دلم چقدر خاك گرفته يا اصلاً شايد زير خاك‌ها دفن شده، كه گل‌هاي رنگي قالي زندگيم هم بي دل شدن! و دنيا فقط از سر عادت داره قالي زندگي من رو مي‌بافه! درست مثل يك ربات! يه برنامه بهش مي‌دم و شروع مي‌كنه! واقعاً شرم‌آوره كه سيستم رباتي را به جاي سيستم دلي انتخاب كرده بودم!

آهي مي‌كشم و به تصوير دروني خودم بعد از مدت‌ها نگاه مي‌كنم و بلند مي‌گم: اين منم؟!!

فرشته كوچولو نگاهم كرد و گفت: اين‌جوري به قضيه نگاه نكن. هر كار بزرگي رو اول با قيچي تكه تكه كن و به اون اندازه‌هايي ببر كه در حد توان خود توست. بعد شروع كن و تكه‌ها را مثل پازلي كنار هم بچين و برو جلو! اما تازماني كه از جاي تكة‌ اول پازلت مطمئن نشدي، تكه ديگر را برندار! مثلاً الان يك ليست از عادت‌هاي هر روزه‌ات بنويس! از صبح كه چشمانت را باز مي‌كني تا شب كه چشمانت را مي‌بندي! بعد شروع كن به اينكه هر روز حواست را در لحظه متوجه يك يا دو عادت كني. اين‌كار دو مزيت دارد! اول اينكه تو ميزان آگاهيت را افزايش مي‌دهي. و كنترل كردن ذهنت قوي‌تر مي‌شه! دوم اينكه عادت‌هاي خوب يا عادت‌هاي بد خودت را مي‌شناسي و مي‌توني عادت‌هاي خوب رو جايگزين عادت‌هاي بدت كني.

مثلاً مي‌توني به جاي اينكه هر روز صبح با اخم و كسلي از خواب بيدار شي، با خودت عهد كني كه هر روز صبح قبل از اينكه چشمانت را باز كني، اول لبخند بزني و بگي: سلام خدا جونم، صبح قشنگ امروز بخير. مرسي كه اجازه دادي يه روز ديگه رو شروع كنم! بعدش يه نفس عميق بكشي و از جات بلند شي! البته قبول دارم كه ممكنه اوايلش، فراموش كني!

ولي مي‌توني براي خودت، يه جايزه بخري!

خنديدم و گفتم، واسة خودم؟

گفت: آره، مثلاً اگر 2 روز اول را فراموش نكردي كه آگاهانه   ؟  به خودت، قبول بده كه واسة خودت، هر چي دوست داري بخري! مثلاً يك بستني بزرگ توت‌فرنگي با خامه ورله! و وقتي موفق شدي برو و واسة خودت اون بستني ولع‌انگيز با هر طعمي رو كه دوست داري بخر، دوباره چند روز بعد زمان بگذار و اينبار براي خودت يك جايزه بزرگتر بخر. و بعد از مدتي خواهي ديد كه ديگه آگاهانه و با كلي انرژي و عشق صبح‌ها از خواب بيدار خواهي شد! و ببين دوبالت آروم آروم تعادل ايجاد خواهد شد.

و بعد بال‌هاي سفيدش رو باز كرد و اومد جلوي صورتم. (از نزديك جلوة زيبايي‌اش چندين برابر شده بود) به آرومي گفت: آخه، مي‌دوني همة آدم‌ها، دو بال دارند ـ يك بال منطق، يك بال عشق!

با بال منطق به دنياي كميت‌هاي زندگي پرواز مي‌كنند و با بال عشق به كيفيت‌هاي آسمان زندگي وارد مي‌شوند و هر چه تو با بال عشق، بيشتر پرواز كني، بيشتر پاداش مي‌گيري! مثلاً يكي از رسم‌هاي اين دنيا، اينه‌كه تو به هر چيزي عميق فكر كني، مي‌توني بدست بياريش. با تعجب گفتم: واقعاً؟!

گفت: بله مغز كوچولو! مي‌دوني هر فكري كه تو مي‌كني انرژي خاصي داره كه از مغز تو ساطع مي‌شه! و وقتي روي يك موضوع يا يك خواسته مدام فكر مي‌كني و متمركز مي‌شي، انرژي زيادي از مغزت ساطع مي‌شه و كائنات طبق قانون جاذبه، اون خواسته رو به تو ده. يه جورايي آيندة تو رو رقم مي‌زنه!

گفتم: آينده؟!

چرخي دور خودش زد و گفت: بله عزيزم آينده!

آينده يعني مجموعة افكار مثبت و منفي و خواسته‌ها و آرزوها و ترسهاي تو كه خودت با افكارت اونها رو رقم مي‌زني و براي فرداهات مي‌فرستي! بعد همون‌طور كه داشت بال بال مي‌زد با دست‌هاي كوچولوش دو طرف دامن پرچينش رو بالا آورد و دور خودش چرخي زد و اومد نشست روي نوك بيني‌ام و گفت: پس به مغز كوچولوت بگو كه مواظب فكرهايي كه باهوشون درگيره، باشه كه آيندة تو به افكارت و بينشت و نوع نگاهت به زندگي، بستگي داره!

حالا بشين فكر كن، به چه چيزهايي فكر كردي و بهم بگو، تا بگم چه آينده‌اي منتظر توست!

همين‌كه داشتم سعي مي‌كردم به فرشته‌يي كوچولو كه روي نوك بيني‌ام نشسته نگاه كنم، ديدم كه يه چوب كوچولوي طلايي را از كمربندش درآورد و گفت: شيم بالا شامبا

و من ديگر جز نور طلايي رنگ چيزي نديدم.

 

صبح با صداي خشن زنگ ساعت بيدار شدم، اما هنوز چشمانم را باز نكرده بودم كه به ياد حرف‌هاي فرشته كوچولو افتادم، سريع لبخند زدم و بلند گفتم: سلام خدا جونم! صبح بخير.

احساس كردم نوري گرم صورتم را نوازش كرد و وارد قلبم شد! حس كردم خدا هم جواب سلام و صبح‌بخيرم را با آرامشي كه به وجودم هديه كرد، پاسخ داد و بعد سريع تصوير بستني مورد علاقه‌ام را ديدم و كلي خوشحال از جا بلند شدم و طبق عادت به ساعتم نگاه كردم، فرشته كوچولو نبود اما حرف او هنوز در گوشم بود! طبق عادت رفتار نكن و افسار سركش ذهنت را در دست خودت بگير! چشمانم را بستم و نفسي عميق كشيدم ـ سعي كردم با آرامش خاصي روي كارهايم تمركز كنم و آنها را آگاهانه انجام دهم. روز مكانيكي بار ديگر شروع شده بود و من مردم را مي‌ديدم كه كنار جا كفشي جلوي دربشان، جا‌نقابي جديدي ساخته بودند و ماسك‌هاي مختلفي را به آن‌ آويخته بودند و موقع رفتن از خانه‌شان، ماسك‌هاي درون خانه را از صورتشان مي‌كندند و ماسك به ظاهر محترمانه‌تري را انتخاب مي‌كردند و به صورتشان مي‌چسباندند كه مناسب محل كارشان باشد! بعد جلوي آينه مي‌ايستادند و لباس‌هاي روشن خانه را به همراه هويتشان روي تخت پرت مي‌كردند و لباس‌هاي تيره رنگ اجتماع را مي‌پوشيدند تا مبادا علاوه‌بر ماسك ظاهري صورتشان، برچسب پوشيدن لباس‌هاي جلف را هم با خود حمل كنند و با پوشيدن كفش‌هايشان مسابقه آن روز شروع مي‌شد. مسابقه ماندن در ترافيك، بيشتر دوام آوردن در هواي آلوده، بيشتر عصباني بودن، بيشتر فخرفروختن، بيشتر دروغ گفتن براي خوشبخت‌تر نشان دادن و هزار و يك كار ديگر! و همة اينها عادت‌هايي بود كه فرشته كوچولو به من ياد داد كه از زندگيم حذفشان كنم. اما به راستي ترك عادت گذاشتن نقاب‌هاي متفاوتي چون نقاب به ظاهر مهربان بودن، به ظاهر آرام بودن و به ظاهر انسان بودن، به ظاهر عبادت كردن و به ظاهر خنديدن و يا به ظاهر غمگين بودن و گريستن، كار سختي بود و حس متفاوتي را در روزهاي نخست برمي‌انگيخت. مثل زماني كه كسي جورابي نايلوني به رنگ پا مي‌پوشد، اما احساسش نمي‌كند و به يكباره وقتي انگشت جورابش سوراخ مي‌شود و جوراب را از پايش درمي‌آورد، حس مي‌كند كه چقدر دل پاهايش براي هوا خوردن تنگ شده! و در آن جوراب شيشه‌اي، چقدر تحت فشار بوده است.

و هر روز كه سعي مي‌كردم با قيچي آگاهي نقاب‌هايم را پاره كنم، حس مي‌كردم كه چقدر صورتم دلش براي خودش تنگ شده!  و هر روز از فرشتة كوچولوي مغز بزرگ تشكر مي‌كردم. اما هنوز حرف‌هايي داشتم، هنوز سؤال‌هاي زيادي بي جواب مانده بود و من نمي‌دانستم كه فرشته كوچولوي بي سرزمين از كجا به اين سرزمين آمده بود و مغز من را آب مي‌داد!

چند ماهي گذشت و من هر روز مو به مو حرف‌هاي فرشته كوچولوي مهربان را در دلم تكرار مي‌كردم تا آن‌قدر در خونم بپيچد و با رگ‌هايم عجين شود كه سلول‌هاي مغزم نفسي تازه كنند. اما دلم بي‌قرار فرشته كوچولو بود و بدجور بهانة او را مي‌گرفت! در اين دنياي هم قفسي انسا‌ن‌ها، داشتن دوستي به معناي واقعي، موهبتي است بزرگ كه من آن‌را يافته بودم. كسي كه راه روزمرگي زندگيم را آهسته آهسته به زندگي تبديل كرده بود، كسي كه هيچ نمي‌خواست اما هر چه داشت مي‌داد. كسي كوچك اما بزرگ، و اين افكار دلم را فشار مي‌دادند! تا اينكه در يك روز باراني در حالي كه پشت پنجرة اتاق به قطره‌هاي باران نگاه مي‌كردم و دلم سخت تنگ بود، صداي تق تقي مرا به خود آورد! اول فكر كردم كه برگ‌هاي شمعداني است و سردش شده! پنجره را باز كردم و ديدم به به! فرشته خانوم کوچولوست. گفتم: خوش اومدي! اگه بدوني چقدر بي تاب ديدارت بودم!

فرشته کوچولو چتر سفيدشو بست و گذاشت كنار پنجره! پيراهن پر از پولك‌هاي ريزشو تكوني داد و مرتب كرد.

به صورتش نگاه كردم، عينكي زيبايي چشمانش را محدود كرده بود! گفتم: فرشته كوچولو چشمات ضعيف شده؟

نگاهم كرد و دستكش‌هايش را درآورد و گفت: سلام. ممكنه عينكت رو برداري؟!

خنديدم و گفتم: انگار فرشتة كوچولوي زيباي من واقعاً چشماش مشكل پيدا كرده! عزيزم من كه عينك نمي‌زنم!

بي حوصله اخمي كرد و گفت: عينكت رو بردار! يا حداقل مدلش رو عوض كن!

من كه از جدي بودن او به شك افتاده بودم، جلوي آينه رفتم و خودم را نگاه كردم. عينك به چشم نداشتم، اما حتماً او منظوري داشت.

گفت: با دقت به خودت نگاه كن! از پيشانيت شروع كن! به خطوط روي پيشاني نگاه كن! تا حالا شمرديشون؟ تو اونهارو به وجود آوردي! اگه عمودين به خاطر اخم‌ها و خشم‌هاي مداوم تو و اگر افقين به خاطر فكر كردن و تيك‌هاي مداوم تو به وجود اومدن! حالا به چشمانت نگاه كن! زيرشون خطوط رو مي‌بيني؟ وسعت كبودي و خستگي چشمانت چقدره؟ چشم‌هات مهربون هستند يا خشمگين و پر از انتقام؟ تا حالا چند بار به حرف‌ها و درد دلهاي چشمات گوش كردي؟ به پوست صورتت نگاه كن! آره، عزيزم! اين تويي! خودِ تو! مي‌توني به خودت بگي دوستت دارم؟

به خودم خوب نگاه كردم. مدتي بود كه بي ماسك زندگي مي‌كردم. اما خط‌هاي عمودي روي پيشانيم و خستگي نگاه چشمانم و سياهي دورشان را نديده بودم!

فرشته كوچولو پروازكنان جثة ظريف زيبايش را به كنار گوشم رسوند و گفت به خودت بگو: دوستت دارم!

من مبهوت قيافه پر از غم خودم بودم و فكر مي‌كردم كه مگه اين قيافه دوست داشتن هم داره؟!

اما او ول كن نبود! بگو، بايد بگي!

دوباره به آينه نگاه كردم، از چشم‌هايم خجالت كشيدم و با صدايي پايين گفتم، دوستت دارم!

گفت: نه نشد! بلندتر و محكم‌تر! به چشمات نگاه كن و از ته دلت بگو! يا الله زود باش!

دوباره يواشكي خودم را نگاه كردم، احساس كردم كه چشمانم كمي خوشحال‌تر شده‌اند، قوي شدم و محكم‌تر از قبل گفتم، دوستت دارم ! بعد انگار كه يه حس جديد تو وجودم جوونه زد و يه ديوار سياه شكست انگار تازه متوجه شدم كه چقد خودم با خودم غريبم! چقدر از دست‌هام، از ناخن كوچولوي انگشت پام، از سلول‌هاي ريزي كه موهاي بدنم را در آغوش گرفته و هيچوقت تنها شون نمي‌زاره، از پيچ و خم درون گوشم كه شبيه پيج و خم درون دلم بود با اين تفاوت كه گوشم حرمت خودش را حفظ كرده بود و با پردة ظريفي، بر همه چيز و همه كس اجازة ورود نمي‌داد و همه چيز را كنترل مي‌كرد تا درونم آسيب نبيند و من كه حرمت پردة دلم را نگه نداشته بودم...، از پرزهاي روي زبانم، از صف قشنگ شده‌هام از خطوط كف دستم از ريتم مرتب و منظم قلبم با آن آبشارهاي سرخ و سياه ظريفش، دور شده‌ام! يكدفعه احساس كردم، عشق از چشم‌هام ريخت به سرخرگ دلم و تو تمام وجودم چرخيد و وقتي سلول‌هاي كوچك پوستم سيراب شدند از سياهرگ قلبم فواره زد و بعد دستامو دورم حلقه كردم و گفتم: آره، آره، دوستت دارم، خيلي دوستت دارم

و دست‌هاي كـوچولوي فرشـته كوچولو را گـرفتم و شـروع كـردم به چرخـيدن و خوشـحالي كردن! و انگار تازه زنده شدم.

وقتي كه هيجان تمام وجودم را گرفت و نفس‌هايم همچون نسيم پائيزي جاري شد و به شماره افتاد غرق زندگي و انگار تازه زنده شدم. روي صندلي كنار پنجره نشستم، به فرشته كوچولو گفتم: من واقعاً از تو ممنونم، مي‌دوني من يادم رفته بود كه خودمو دوست دارم! يادم رفته بود كه به گوش‌هاي دلم بگم، حرف‌هاي چشمامو گوش كنه!

فرشتة مهربون عينكش رو برداشت و گفت: تو حتي يادت رفته بود كه شيشة اين عينكت رو هم عوض كني! به بارون پشت پنجره نگاه كن!

به قطره‌هاي درشت بارون نگاه كردم، پنجره رو باز كردم و دستمو بردم زير بارون!

گفتم: چقدر قطره‌هاي بارون قشنگ و هماهنگ مي‌رقصن! ريتم چك چك رقص تانگوشون خارق‌العاده است، بعد با خودم، كه تازه فهميده بودم چقدر دوستش دارم، شروع كردم به تانگو رقصيدن. يه نفس عميق كشيدم و سرحال‌تر از قبل به بارون نگاه كردم. يه دونة بارون افتاد رو نوك بينيم!

با دستم پاكش كردم و حس كردم كه داره باهام حرف مي‌زنه! قطرة بارون رو بردم كنار گوشم و گفت: خوشحالم كه داري لذت مي‌بري، اما خداي مهربونو فراموش نكن!

از اونجايي كه ديگه با خدا دوست شده بودم، سريع گفتم: خداجونم، عاشقتم! فرشته كوچولو عطسه‌اي كرد و از آستينش دستمال قشنگش رو در‌آورد و گفت: خوب بگو ببينم، قبل از اومدن من بارون چه حسي به تو داده بود.

كمي فكر كردم و گفتم: راستشو بخواي من بارون رو دوست دارم، اما حس مي‌كردم چقدر آسمون دلش گرفته و دل من هم گرفته بود! فرشته كوچولو گفت: اما الان؟! باز هم دلت گرفته؟ گفتم: نه حس فوق‌العاده‌اي دارم! وجودم مملو از عشقه! عشق!

فرشته كوچولو رو لبة كنار پنجره نشست و عينكي صورتي را درآورد و به چشم زد و گفت: هر چيزي رو كه تو اين دنيا مي‌بيني و حس بد و حس دلتنگي به تو مي‌ده، علتش اينه‌كه عينك دلتنگي يا عينك سياه به چشمت زدي! كافيه عينكت رو عوض كني و دوباره قضيه رو بازبيني كني، قطعاً به بدي قبل نخواهي ديدش!

مغز كوچولوي عزيزم، بدون كه احساس‌هاي درون توست كه روي مسايل پيرامونت منعكس مي‌شه و تو هر مسأله‌اي رو با عينك احساس‌هاي درونيت مي‌بيني! پس اگر عينكت رو عوض كني، حتماً مدل ديگري خواهي ديد! حالا بزار برات يك رازي رو بگم:

يكي از دلايلي كه انسان، اشرف مخلوقات نام گذاري شد، اين بود كه خداوند اين قابليت را به او داد كه به هر مسأله‌اي كه برايش اتفاق مي‌افتد از دو منظر مثبت و منفي نگاه كند و در نهايت زماني به تعالي مي‌رسد كه از هر مسأله‌اي حتي منفي هم، درسي مثبت بگيرد! مثل يك ورودي كه هميشه فقط يك خروجي دارد، آن‌هم فقط و فقط مثبت است!

نفس عميق ديگه‌اي كشيدم و هواي باروني تازه رو با لذت تمام تو سينه‌ام حبس كردم و در بازدم همة هواهاي سياه اسير شده رو به دست بارون سپردم!

تو عالم خيال خودم، چشمامو با عينك سياه تصور كردم و به حال خودم كه اين‌همه بيخودي روزهامو سياه ديده بودم، خنديدم و فرشته كوچولو رو محكم به قلبم فشردم!

تو همين لحظه احساس كردم كه گل شمعدوني نگاهم مي‌كنه؛ نگاهش كردم و گفتم: فرشته كوچولو فكركنم گل شمعدوني سردش شده، بهتره اونو بيارم تو!

فرشته كوچولو خيلي قاطعانه گفت: نه!

گفتم: چرا؟ گناه داره، سردش شده!

گفت: ببين مغز كوچولو هميشه تو زندگيت به حريم خصوصي همة موجودات زنده احترام بذار. با آوردن گل شمعدوني به داخل اتاق، وسعت آزادي اونو به وسعت اسارت تبديل مي‌كني! و آروم آروم ديدگاه باز منظرة سبز بيرونِ اونو مي‌كُشي و محدود مي‌كني به ديوارهاي اتاقت! درست مثل كبوتري كه بال‌هاشو ببندن و بگن حالا پرواز كن! يا به جرم زيباييش، اسير يه قفس طلاييش كنن و هر روز بهترين آب و غذا را بهش بدن و دلشون خوش باشه كه دارن جراحتهاي وجدان خودشونو با بهترين سرويس دهي ترميم مي‌كنن! اما فكر كن كه تو اون پرندة عاشق پرواز باشي كه اسير يك قفس طلاييت كردن! چه حسي بهت دست مي‌ده؟ يا درست مثل زوج‌هايي كه بد از ازداوج گويي سند هويت و انسانيت زوجه خود را امضا مي‌كنند و مالكيت خود را با محدوديت‌هاي جديد در وجود او به ثبت مي‌رسانند و باد غرور در سينه مي‌اندازند و در خلوت دوستانه‌هايشان با افتخار مي‌گويند: گربه را دم حجله كشته‌ام!

حال آنكه غافل از این هستند که كشتن هويت، عاطفه، جنسيت و خفه كردن نيازهاي ديگري روزي سر از كوچه خيانت يا سرگرمي مابين داروهای اعصاب و عقده‌ها و گره های روانی و در می آورد!

آهي كشيدم و گفتم: ما انسـان‌ها واقعاً خودخواه هستيم! تو درست مي‌گويي!

گفت: خودخواه! شما انسان‌‌ها مي‌خواهيد همة اطرافيانتان را آن‌طوري با آن عـينكي ببينيد كه دلتان مي‌خواهد! نه آن‌طوري كه هستند! اكثر شماها براي عـقايد، رفتار، حـرفها، افـكار، لباس پوشـيدن و انتخاب‌هاي طرف مقابلتان ارزشـي قايل نيسـتید و نمي‌خواهـيد او را همان‌گونه كه هست بپذيريد!

شما عشق را گونه‌اي جديد معني مي‌كنيد. عشق = رهايي، را به عشق = اسارت و مالكيت تبديل كرده ايد، و مي‌خواهيد از معشوقتان، تنديسي به دلخواه خودتان بسازيد، غافـل از اينكه اين ضـربه‌هاي تيشـه، حريم روح معشوق را مي‌آزارد... .

چرا؟ شايد از ديد شما، خون شما خوشرنگ‌تر است! یا جنسيتتان برتر! يا شايد قدرت اخلاقيات شما را ميزان كاغذهاي سبزرنگ جيبتان و يا شايد عنوانهاي خانوادگيتان رقم مي‌زند. يا شايد در عالم كودكي آن‌قدر جنس برتر خطابتان كرده‌اند كه وحي شده كه اقتدار شما به جنسيتتان گره خورده و طرف مقابلتان موجود لطيف طبعي است كه عروسك دوران بزرگسالي شماست! عروسكي كه برايتان هر كاري را كه بخواهيد انجام خواهد داد و موجوديتش خلاصه مي‌شود به حيطة اقتدار شما! پس حريم خصوصي كلمه‌اي است كاملاً انحصاري! كلمه‌اي كه اگر بخواهيم در جمعي عمومي روي آن مانور دهيم و آن‌را حق زندگي معني كنيم، بيش از نصف قفس‌هاي اسارت هم خانه‌هايي كه اسير يك بله و امضاي قانوني هستند، خواهد شكست و ديگر خيلي از واژه‌هاي پررنگ و بدرنگ امروزتان شرمندة بی‌رنگي خواهد شد.

پس مغز كوچولو به خاطر داشته‌باش كه در همة ارتباط‌هايت، همة اطرافيانت را همان‌طور كه هستند دوست داشته باشی، نه آن‌طور كه مي‌خواهي! و به كارها و مسايل آنها از دريچة چشم خودشان نگاه كن و موضوع را بررسي كن نه از ديد خودت!

و بي جهت براي كسي دل نسوزان! شايد روزي كسي سوزان‌تر بيايد و تمام ريشه‌هاي دل تو را بي جهت بسوزاند! تو نمي‌تواني مشكلات همه را حل كني، پس بيخود وارد مسايل ديگران نشو، هر جايي كه كاري از دستت بر‌مي‌آمد و از ته دل راضي بودي و طرف مقابلت نيز از تو خواست، وارد ميدان شو! و بي‌گدار به آب نه! به آتش نزن! كه محفل گدازه‌هاي آتش اين روزها براي سوزاندن زندگي ديگران بسيار داغ است.

طوري كه گويي جهنم دنيا، شعله‌هايش بس وسيع گشته‌اند . . . .

فرشته كوچولو تور كلاه زيباي سفيدش را از جلوي صورتش كنار زد و به آسمان نگاهي كرد. باران بند آمده بود و ماه، عجب زيبا مي‌درخشـيد! فرشـته كوچولو دستانش را به سـوي ماه باز كـرد و گـفت: دارم مـيام عزيزم!

گفتم: با كي حرف مي‌زني؟

گفت: با خونم! خوب مغز كوچولو عينك دلـتنگي رو از چشـمات بردار!

لبخند زدم!

و ادامه داد: حالا بهتر شد، رفتن من پايان دنيا نيست. بدون كه دايرة دنيا مدام در حال گرد شـدنه! و هيچ اتفاقي پايان نيسـت! بلكـه هر اتفاقي مـي‌تونه يه شروع تازه باشه، يه تولد قشنگ! حتي شروع يه درد يا يه مصـيبت هم تولدهاي زندگيت هستند، به آنها آگاه باش و ازشون درس بگير تا چرخة دنيات كامل شه! گفتم: عجب! پس دنيا خانم، دايره رو هم دوست داره! من ديگه حتماً بايد برم پيشش! خـنديد و چرخي تو هوا زد و گفت: حتماً يه روز دور نزديك!

گفتم: دور نزديك، يعني كي؟

گفت: يعني يه آدم بزرگ بدون مغز كوچك!

و چوب سفيدش رو درآورد و سه بار دور خودش چرخيد و گفت: شيم بالا شامبا!

ستاره‌ها جلوي پنجره اتاقم مثل راه‌پله‌هاي درخشان مرتب چيده شدند! انگار ستاره‌ها دست‌هاشون رو بهم گرفته بودند تا پاهاي كوچولوي فرشتة كوچولوي مغز بزرگ را با افتخار حمل كنند و اونو به دل آسمون ببرن! و فرشتة كوچولوي مغز بزرگ رو با خود به خونش بردند!

تصوير پر از زيبايي و اون‌همه نور قشنگ، لحظه‌اي از ذهن دود گرفته‌ام جدا نمي‌شد! با خودم فكر كردم اين موجودات تخم‌مرغي دو پا هر چقدر كه سعي كنن، باز تو خلق زيبايي، به گرد پاي خالق بزرگ هم نمي‌رسن!

قرن‌ها گذشت تا برق کشف شد، اما نور برق مصنوعی لامپ کجا و نور ستاره‌های آسمان شب کجا و مهتاب کجا!

گفتم برق! و یاد برق چشم‌های خودم افتادم، وقتی فهمیدم که عاشق خودم شدم و وقتی حس کردم که خدا هم عاشق منه! و من معشوق خدايم . . .

آره خدا هم عاشق منه، این حرف یه آدم مغز بزرگ بود که سوار کشتی الهی در اقیانوس حقیقت به راه افتاده بود و از قصة عشق زمینی و عشق به هم خون و عشقهای ماسک‌دار و عشق‌های هوس رنگی و... جدا شده بود و به منبع اصیل عشق رسیده بود!

او می‌گفت: عشقی پیدا کرده که برای همیشه گارانتی داره، اصلِ اصله و تقلبی هم نیست!

او می‌گفت: عشق بزرگِ بزرگ، عاشق اشرف مخلوقاتشه! و من هم وقتی فهمیدم خداوند عاشق منه! برق عشقش افتاد تو چشمام! و هر بار که با هم صحبتی، درد دلی می‌کنیم چند قطره عشق بیشتر، به چشام می‌ریزه، تا نور عشق‌های دست ساز زمینی، اذیتم نکنه!

آخ! چقدر دلم واست تنگ شده خدا جونم! بذار با قلمم بلند داد بزنم که بند بند وجودم از بردن نام بي‌نامت هم به وجد مي‌آيد. . . واي كه چقدر دوستت دارم... و افسوس كه تنها كلمه‌اي كه بتوانم احساسم را بيان كنم همين كلمة كوچك دوستت دارم است.

خوب داشتم چی می‌گفتم؟

خلاصه فرشته کوچولوی بزرگ رفت و من موندم و یه عینک! که تصمیم گرفتم فقط باهاش دنبال زیبايی‌ها بگردم و بس! تصمیم گرفتم به خلوت خصوصی افراد احترام بگذارم، تا اونها هم به حریم من احترام بگذارند، تصمیم گرفتم به جای تفاوت‌‌های جنسیتی، به‌دنبال تفاوت‌های درونی انسان‌ها باشم و بعد از یک مدت متوجه شدم که مجموعة خصوصیات بد و خوبی که در اطرافیانم برای من جذاب است، همان رفتارهای درونی خود من است! اگر یکی از دوستانم را با صفت وفاداری و سنگ صبوری می‌شناختم، چون خودم این دو صفت را در مورد او به خوبی رعایت می‌کردم و این صفت در من وجود داشت، پس رفتار او انعکاس آینة رفتار من بود و اگر کسی را دوست نداشتم و از او خوشم نمی‌آمد باز به خاطر عینک درونی خودم بود.

دنیای بیرونی انسان‌ها، مجموعه‌ای از دنیای درونشان بود و کاش هر یک از ما به جای توجه به ظواهر به باطنمان نگاه می‌کردیم تا ظاهرمان را تحت‌الشعاع قرار دهد، اما ما همیشه یاد گرفته‌ایم که ظاهرمان را آراسته کنیم و چم وخم درونمان را دست نخورده باقی بگذاریم و با گذاشتن عینک‌های مختلف برروی چشمانمان، همچون گذاشتن ماسک‌های مختلف برروی احساس‌ها و رفتارهایمان زندگیمان را سپری کنیم و از دست دنیا فریاد بزنیم.

پس تصمیم گرفتم که با عینک خاصی به اطرافیانم نگاه کنم، یعنی با عینک درونِ خودبینی!

پس کاغذی برداشتم و شروع کردم به نوشتن صفات خوبی که دوست داشتم و صفات بدی که دوست نداشتم!

شما هم به خاطر درونتان این کار را بکنید! صفاتی را که دوست دارید و یا ندارید را بنویسید و تا ننوشته‌اید، صفحه را ورق نزنید!

صفات خوبی که خیلی دوست دارم                                                    صفات بدی که خیلی بدم می‌آید

1ـ                                                                                      1ـ

2ـ                                                                                      2ـ

3ـ                                                                                      3ـ

4ـ                                                                                      4ـ

5ـ                                                                                      5ـ

به محض اینکه تمام صفت‌ها را نوشتم، فرشته کوچولو را دیدم که بالای کاغذم نشسته! ذوق کردم. سلام: فرشته کوچولو! لبخندی زد و کلاهش را از سرش برداشت و گفت: سلام غنچه! خندیدم و گفتم، باورکن غنچه بودن دیگه از من گذشته!

محکم گفت: نه! هنوز غنچه‌ای!

گفتم: چطور؟!

گفت: آدم‌ها وقتی به دنیا می‌آيند، یك مسیر رشدی رو طی می‌کنند؛ اما اکثر آنها فیزیکشان بزرگ می‌شود و رشد می‌کند و درونشان همان‌طور که غنچه به‌دنیا آمده، غنچه هم می‌ماند و شكوفا نمی‌شود! و فقط به بعضی نیازهای درونشان توجه می‌کنند! مثل خوردن، خوابیدن و نیازهای جنس! اما کسی که پا فراتر بگذارد و به شناخت عمق روح وجودیش دست بزند، آن غنچه رو تحریک می‌کنه و یه جورايی به آن آب و غذا می‌دهد تا در مرداب وجودیش بشکفد! و اينگونه زنده‌گي عمودي او رشد مي‌كند و مفهوم پيدا مي‌كند. و اما تو هنوز وجودت غنچه است! باید به غنچة وجودت هم کمک کنی تا بشکفد!

اونهم غنچة نيلوفر آبي!

گفتم! نيلوفر آبي! حالا چرا غنچة نيلوفر آبي؟

چرخي دورم زد و گفت: چون نيلوفر آبي قبل از شكوفا شدن، بايد از ميان لجن مرداب بگذرد!

گفتم: آهان! يعني من كه از سختي‌هاي روزگار بگذرم تازه مي‌شم يه انسان كامل! و با شكوفا شدن غنچه‌ام زندگي من ديگر مثل يك انسان معمولي روي خطي افقي حركت نخواهد كرد و عمودي حركت خواهد كرد و آنقدر عمود خواهد شد كه به انتهاي عمود صليب مسيح شايد برسد و وسعت هفت آسمان را دريابد! درسته فرشته كوچولو؟

او با دستان كوچكش، دستي برايم زد و گفت: با اشتياق حتماً! چرا كه نه!

گفتم: موافقم! و متشکرم که منو با قسمت جدیدی از درونم آشنا کردی!

گفت: خوب حالا ببینم که چه چيزهايي نوشتی! (خودت هم دوباره نگاهی به چیزهايی که نوشتی بينداز!)

گفتم: چشم و شروع کردم به خواندن دوباره!

فرشته کوچولو بالهای زیبایش را باز کرد و در گوشم به آرامی گفت:

آهن‌ربا، آهن را زود تشخیص می‌ده و جذب می‌کنه!

گفتم: درسته! خوب، ربطش؟!

گفت: وجود تو دستگاه فلزیاب است و ویژگی‌های درونی تو، چه خوب و چه بد، فلز وجودی توست! و جاذب ویژگی‌هایی که دارای آن هستی!

حرف، حرف بزرگی بود. حس کردم دلم شور زد! دوباره به ویژگی‌هایی که نوشته بودم نگاه کردم، مثلاً در ستون صفات خوب، عشق، محبت، مهربانی، صداقت، اصالت، فرهنگ، ... را نوشته بودم. در صفات بد، غرور، خودخواهی دروغگویی، لجبازي ... را ثبت کرده بودم و با توجه به تعبیر فرشته کوچولو، تمام آنها صفات وجودی خودم بود، چه بد، چه خوب! فرشته کوچولو گفت:

همة ویژگی‌هایی که نوشته‌ای، آنهایی است که یا دوست داری در وجودت باشد یا واقعاً در وجودت هست و همة صفات بدی که نوشته‌ای یا در درون توست و با آنها جنگ داری و یا نقش مخالف آنها را بازی می‌کنی! مثلاً کسی که اعتماد به نفس ندارد پشت غرور قايم می‌شود! و در عین حال از غرور هم بدش می‌آيد! چون درون خودش مشکلش را می‌داند، اما به رويش نمی‌آورد!

گفتم: نه! اصلاً این‌طور نیست!

خندید و چرخی زد و گوشه‌های دامنش را با دو دستش بالا آورد و گفت: هست مغز کوچولو! تو از اون خصوصیت یا ویژگی که داری، دفاع می‌کنی!

پس وقتی من وارد درونت می‌شم و می‌گم که تو آدم لجبازي هستی! تو ممکن است به دو صورت رفتار کنی. اول اینکه خیلی بی‌تفاوت ازش بگذری چون دروناً حرف من برات اهمیت نداره، چون می‌دونی و ایمان داری که لجباز نیستی! اما رفتار دوم اینکه، تو جوش می‌یاری، عصبی می‌شی، دفاع می‌کنی، داد می‌زنی و هرکاری می‌کنی برای اینکه ثابت کنی که لجباز نیستی! اما دروناً می‌دونی که لجباز هستی و چون به این امر که لجبازي صفت بدی است، واقفی، پس سعی می‌کنی اجازه ندهی که کسی ویژگی منفی تو را کشف کند و مقابله می‌کنی!

اما بذار چیز دیگه‌ای رو هم برات بگم، وقتی به صفات بد خودت نگاه می‌کنی، از خودت بپرس این صفت در درون من عینش هست یا عکسش؟ و واکنش‌هاتو در گذشته جستجو کن! چون ممکن است تو در گذشته‌ات از کسی دروغی شنیده‌ای که تاثیری عمیق بر روح تو گذاشته و تو از آن روز با خودت عهد کرده‌ای که هیچ‌وقت به هیچ‌کس دروغ نگويی! پس از دروغ بدت می‌آید و صداقت صفت خوب تو شده است.

و شايد تو بیش از حد آدم صادقی شده‌ای! پس غنچه بیا و بین همة دوست داشته‌ها و دوست نداشته‌هات تعادل برقرار کن! یا به قولی نه از این ور پشت بام بیفت پايین، نه از اون طرف!

این همون کاریه که دنیا هم داره انجام می‌ده!  و مدام در حال متعادل کردن خودشه!

گفتم: چه جوری!

گفت: آروم به پشت دراز بکش، و بدون اين كاري است كه از اين به بعد جزو هر روز زندگيت خواهد شد، البته از سر آگاهي و عشق ! نه عادت!

گفتم: چه ربطی داره؟!

گفت: به پشت دراز بکش، آروم و راحت. عضله‌های بدنت را شل کن! دست‌هات کنار بدنت باشه و کف دست‌هات رو به آسمون!

همه رو مو به مو اجرا کردم.

گفت: چشماتو ببند! و شاهد بدنت باش.

سعی کن که به هیچ چیزی فکر نکنی! ناظر بدنت باش و اجازه نده که فکرها، تورو با خودشون ببرن!

هر لحظه آروم‌تر و تسليم‌تر باش! اما آگاه باش! و بدون كه الان تو را به يكي از حلقه‌هاي اتصال به مكنونات خداوند، وصل مي‌كنم.

برگرفته از کتاب زندگی عمودی (سبزان)

1397/04/11
1144

نظری ارسال نشده

در حال حاضر نظری ارسال نشده است

شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید

ارسال نظر

ارسال نظر