خودم را در شلوغی جمعیت میاندازم و به این فکر میکنم که سوار ماشین شوم و از اینجا دور شوم؛ دور شوم و این شهر و تمام آدمهایش، رز، هنری و شغلم را پشت سرم جا بگذارم. در همین افکار هستم که جرجی گوشهی تی شرتم را میکشد و میخواهد او را به خانه برسانم.
وانمود میکنم که متوجه گریه کردنش نشدهام. میگویم هنری در حیاط پشتی است و او میتواند آنجا پیدایش کند. نمیخواهم به خانه بروم. نمیدانم دقیقا کجا میروم، ولی میروم به هر جایی به جز کتابفروشی یا انباری.
سال ها پیش، ریچل عاشق هنری جونز میشود. او یک روز پیش از رفتن از آن شهر، نامه ای عاشقانه لای کتاب مورد علاقه هنری می گذارد؛ این کتاب در کتاب فروشی خانوادگی آن ها قرار دارد. ریچل چشم به راه می ماند، ولی هنری هرگز نمی آید.
حالا ریچل بعد از سال ها دوبار به شهر برگشته... او قرار است در همان کتاب فروشی و در کنار هنری مشغول به کار شود. ولی هیچ چیز مثل قبل نیست؛ در گذر سال هایی که هنری و ریچل از هم دور بوده اند اتفاقاتی افتاده که ریچل دیگر حسی را که در گذشته نسبت به هنری داشته ندارد.
ریچل و هنری که حالا در فضایی پر از کتاب در کنار یکدیگر کار میکنند، برای هم نامه هایی می نویسند و لای کتاب ها می گذارند آن ها دوباره امید را در وجود یکدیگر پیدا میکنند. شاید چیزهایی مثل واژه ها، عشق و شانس دوباره ای که به هم می دهند، برای تغییر همه چیز کافی باشد.