بکمن از کودکی کتاب میخواند و سعی میکرد درباره وقایعی که در روز برایش اتفاق میافتد بنویسد. در حقیقت روزمره نویسی و کتاب خواندن یکی از سرگرمیهای بوده که انجام میداده است. بکمن در دوره نوجوانی تصویر کاملی از آینده خود نداشت. هنوز نمیدانست دوست دارد در آینده چه شغلی داشته باشد. کار خود را از 18 سالگی با رانندگی لیفتراک شروع کرد. در یک بازار میوه کار میکرد. او حتی راننده کامیون هم بوده است. شاید برای ما به عنوان خواننده کمی جالب باشد که چطور کسی میتواند از چنین فضایی بیرون بیاید و تبدیل به نویسندهای شود که امروز خیلیها او را میشناسند؛ اما این کارها بااینکه درآمدی خوبی برای او داشت اما از هیچ نظری با شخصیت او نزدیک نبود. پس آن را رها کرد.
آنچه باعث شد تا در نهایت بکمن تبدیل به نویسنده شود این بود که او در هر کار و شغلی که فعالیت میکرد دست از نوشتن برنمیداشت. او بعدازاین که کار خود را کنار گذاشت مدتی بهعنوان خبرنگار آزاد با نشریات مختلف کار میکرد و ستون نویسی میکرد.
اما این اوه کیست؟ مردی پنجاهونه ساله در آستانهی کهنسالی که دقت و وسواسش روی نظم، اطرافیانش را کلافه کرده و حتی یک قدم فراتر، او را به آنجا رسانده که همسایههایش را بازرسی کند. در فصل اول کتاب، اوه ظاهرا برای خرید یک کامپیوتر وارد یک مغازه میشود و با رفتار عجیبش فروشنده را مستاصل و کلافه میکند. به نظر میرسد که در سراسر کتاب مخاطب بیشتر با طرف تعامل اوه همذاتپنداری کرده و از این مرد میانسال متنفر شود اما چنین نیست. اوه به آخر خط رسیده است و ماجرای کتاب از آنجا شروع میشود که او با یک خانوادهی ایرانی روبهرو میشود که قرار است با هم همسایه شوند. پروانه باردار است و شوهر خنگش هم روی اعصاب اوه راه میرود. به نظر میرسد اوه باید کمی محتاطتر باشد اما شخصیت او طور دیگری است حتی وقتی کار به مرز تصمیم برای خودکشی میرسد…