شیوههای دستیابی به موفقیت در زندگی در قالب داستان بیان میگردد. داستان، حکایت جوانی است در نیویورک که چندسالی برای موسسهای تبلیغاتی کار میکند و ناگهان درمییابد که نه از زندگی لذتی میبرد و نه میتواند از استعداد شگرفش آنچنان که خود میخواهد.
در سی سالگی بود که دست از این آرزو کشید. چون خیلیها به او توصیه میکردند که واقعبین باشد، دست از خیالپردازی بردارد و سر و سامانی به زندگیاش بدهد. شمارش دفعات طعنههای پدرش مبنی بر اینکه اصلاً استعداد ندارد، از دستش در رفته بود و همین باعث شده بود تا این واقعیت آشکار را بپذیرد.
امّا هنوز هم زمزمهی درونیاش که روز به روز ضعیفتر میشد، را میشنید که میگفت هر کاری لازم بود، برای قهرمان شدن کرده است؛ اینکه فقط بدشانسی آورده، و اینکه فقط یک سری بدبیاری او را از رسیدن به هدفش باز داشته است.
اکثر مردم چون نمی توانند آن روی تاریک خود را ببینند، قدرت بیشتری به او می دهند. زندگی اسرارآمیزتر از آن است که فکرش را می کنیم. آنچه می بینیم ودرک می کنیم تنها بخش بسیار کوچکی از واقعیت است. ما خواب هستیم، گیج و منگ این طرف و آن طرف می رویم و از آرزوها و خواسته های زیبا دور شده ایم. آن روی تاریک همزاد تو خواهد شد. او می خواهد تو نابود شوی. خودش نمی تواند تو را بکشد - قدرت این کار را ندارد - اما برای آسیب زدن به تو از هیچ کاری دریغ نخواهد کرد. گلف باز در سفر خود با میلونر توانست بر روی تاریک خود غلبه یابد.