آذردخت می گفت: نمی خواهم در بمبئی باشم. من شهر شلوغ را دوست ندارم. یزد صفا دارد. بهرام بیخ گوش خواهرش گفت، یزد الیاس دارد. آذردخت گفت: بله. تو می خواهی آنجا بمانی که زنت هست. من هم می خواهم آنجا بمانم که عشقم هست.
سال 1312 بود. هنوز هند مستقل نشده بود. هند، پاکستان و بنگلادش به عنوان یک واحد سیاسی مستعمره انگلیس بودند.
آذردخت نمی خواست در بمبئی بماند. او اعتراض کرد. سر و صدا کرد. گریه کرد. بد و بیراه گفت، فایده نکرد که نکرد. پدرش گفت: با مرگ پدر و بدهی هایی که داریم من هم در ایران کاری ندارم. من و مادرت به ایران می رویم. هرچه داریم می فروشیم. بدهی های مردم را صاف می کنیم. همه تا آخر تابستان به بمبئی می آییم. پسر ارباب مهراب راهم که دیده ای. او از تو خوشش آمده است. می خواهی با او ازدواج کن، نمی خواهی ازدواج نکن. آذردخت گفت: حرف ازدواج را نزنید. من فقط با الیاس ازدواج می کنم. همه به او نصیحت کردند. شوهر عمه اش گفت: تو در اینجا هستی آن پسر یهودی در ایران است. همدیگر را فراموش می کنید.