عجب روز مزخرفی را پشت سر گذاشته بود؛از فشار کار آن روز فکر نمیکرد مجال استراحت داشته باشد اما همین که آخرین مراجعه کننده از دفترش خارج شد دستهایش را بالای سر برد و انگشتهای دو دستش را لا به لای هم فشار داد و خودش را کمی بالا کشید و نگاهش سُر خورد روی ساعت دیواری،نفس عمیقی کشید و به پشتی صندلی تکیه داد و بعد از ساعتها تحمل فشار روحی و جسمی چشمهایش را روی هم گذاشت.
آن روز اصلا روزِ خوشایندی نبود؛ دادگاه و شلوغی راهروهایش ؛ آگاهی و دیدن مجرمانی که با زنجیر به هم دوختهشده و مقابلش ریسه رفته بودند؛ صورت کبود آرزوهای موکلش که سعی داشت با گوشه شالش و عینک بزرگ و سیاهی که روی صورتش گذاشته بود گونه ی ارغوانیش را بپوشاند همه آزار دهنده بودند.
از پروندههای طلاق متنفر بود و این یکی برایش شده بود توفیق اجباری. وکیل تسخیری زن جوانی که در شش ماههی اول زندگی صبرش سر آمده و با بخشیدن مهریه آرزوهای صورتی رنگ دخترانهاش را میان سرخ و سیاه زندگی شش ماههاش جا گذاشته بود.
گاهی آنقدر از تکرار صحنههای اینچنینی کلافه میشد که به زمین و زمان بد و بیراه میگفت. وقتهایی هم پیش میآمد که از انتخابش پشیمان شود و امروزش درست از همان وقتها بود که داشت با خودش فکر میکرد احمقانهترین کار ممکن انتخاب رشتهای بوده که به پای رفاقتش آن را برگزیده. و البته بماند که به دقیقه نکشیده از این اظهار نظر فیلسوف مآبانه پشیمان میشد.خودش هم میدانست علاقهاش به وکالت از همان دوران نوجوانی نهالی شده بود در وجودش که حالا ریشه دوانده و شاخ و برگش روی زندگی او سایه گسترده بود.