از زمانی که «ضیافت» افلاطون نوشته شده است، پیوند میان عشق و فلسفه آشکار بوده است؛ فلسفه، عشق ورزیدن به خرد است. فلسفهورزی و اندیشیدن، دستیابی به یک حکمت و معرفت نهایی نیست، بلکه حرکت به سوی آنهاست، یا پیش و پس رفتن میان معرفت و فقدان آن. فلسفه، خودِ خردورزی نیست ـ برای آن که دستیابی به معرفت، در صورتی که ممکن باشد، پایان فلسفه خواهد بود ـ بلکه نوعی شیدایی و شیفتگی به اندیشه است. فلسفه با اندیشه بازی میکند؛ مفاهیم را، افکار را اختراع میکند و پدید میآورد، در باب آنها به تحقیق و بررسی میپردازد. فلسفه، پایان یا اتمام و تکمیل نیست، بلکه زمینهسازی بیپایان است.
عشق نیز یک ناتمامی است. عشق میانجیگری است، نه اتمام. عشق نوعی حرکت میان فقدان و اتمام و تکمیل، میان فقر و فراوانی، میان نادانی و دانایی، و نوعی حرکت میان هیولاواری (بیعاطفگی) و زیبایی است. عشق و فلسفه، هر دو با حرکت خود، به تأخیر میافکنند، متفاوت میسازند و بهواسطة غیرمستقیم بودن، بیراهه رفتن و نرسیدن، زندگی میکنند. آنها هر دو به سوی خواست و آرزوی خود حرکت میکنند، اما این مقصود همواره به گونهای عطشافزا و اشتهاآور، بیرون از دسترس باقی میماند. عشق به منزلة داستان، یکی از موضوعاتی است که در سرتاسر کتاب «فلسفه و عشق» مورد بررسی قرار گرفته است، از این رو، تصاویر درد و رنجهای عشق را نیز بهتکرار در آن میتوان دید. این کتاب تلاش نمیکند که دشواریها و تناقضهای عشق را از میان بردارد؛ بلکه داستانهای عاشقانة بسیارِ بهظاهر واگرا را بازمیگوید و به خاطر میآورد و در این امر، تنها به خواندن روایتها بسنده نمیکند، بلکه به بررسی اسطورهها و رمزها، تجریدها و شکلگیریها، ساختارها، چشماندازها، بلاغت، ژانر و شیوهها و شگردهای زبانی مربوط به عشق نیز میپردازد.
در حال حاضر نظری ارسال نشده است
شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید
ارسال متن پیام وارد کردن متن پیام الزامیست