تمام زندگی اللای بیچاره خلاصه شده بود در راحتی شوهر و بچههایش. نه علمش را داشت و نه تجربهاش را تا به تنهایی سرنوشتش را تغییر دهد. هیچگاه نمی توانست خطر کند. همیشه محتاط بود، حتی برای عوض کردن مارک قهوهای که میخورد بایست مدتهای طولانی فکر میکرد. از بس خجالتی و سر بزیر و ترسو بود؛ شاید بشود گفت آخر بیعرضگی بود. درست به همین دلایل آشکار بود که هیچ کس، حتی خودش هم نفهمید که چطور اللا روبینشتاین بعد بیست سال آزگار زندگی زناشویی یک روز صبح از دادگاه، تقاضای طلاق کرد و خودش را از شر تاهل آزاد کرد و تک و تنها به سفری رفت با پایانی نامعلوم؛ اما حتما دلیلی داشت: عشق.
در حال حاضر نظری ارسال نشده است
شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید
ارسال متن پیام وارد کردن متن پیام الزامیست