نامش میشل بود. باری، اگر مدیریت حاضر میشد این زحمتها و تلاشها را با ارتقاء دادن او ـ که این همه سال منتظرش بود ـ جبران کند، میشل حتماً از روی رغبت به این بیگاری کذایی تن در میداد. ولی زمان میگذشت و او طوری نادیده گرفته شده بود که انگار یا اصلاً وجود ندارد یا حضورش محسوس نیست. آنهم با وجود جذابیت و زیبایی چشمگیرش با موهای کوتاه بلوند، بینی کوچک سربالا و چشمهای آبی شوخ و خندان که طبیعتاً مانع از آن میشد که بتواند بدون جلب توجه در جایی حضور داشته باشد.
او کتابهای زیادی برای آموختن روشهای مختلف کسب موفقیت خوانده بود، ولی تمام آنها فقط به صبر داشتن و نتایج خوب آن تکیه و سفارش میکردند. مدام از خود میپرسید که آیا این پافشاری و مقاومت نوعی سماجت احمقانه محسوب نمیشود و آیا از این نوشتههای کسلکننده که جز پر کردن جیب نویسندگان آنها خاصیت دیگری ندارند؛ میشد چیز به درد بخور دیگری برداشت کرد؟...