فاطمه کبوتر همسایه را کشته بود. فاطمه که معمولاً گرسنه بود کله یکی از کبوتران دستآموز همسایه را کنده بود، پرهایش را هم کنده بود اما بدون آنکه شکمش را خالی کند، همینطور درسته آن را در دیگ گذاشته و پخته بود. بهطوریکه وقتی خالهاش از کارخانه آمده بود تمام محتوای دیگ را در چاه ریخته بود و فاطمه گریهکنان گفته بود بعد از مدتها میخواسته گوشت بخورد و بهاصطلاح شکمی از عزا درآورد.
خالهاش هم او را کتک زده بود که چرا کبوتر مردم را گرفتی، حالا که گرفتی چرا کشتی، حالا که میخواستی بکشی چرا کلهاش را کندی که حرام شود و حالا که پختی چرا با شکم پر پختی که نشود خورد. صاحب کبوتر فهمیده بود که چه کسی کبوتر را کشته است و حسابی دعوا شده بود. خاله به صاحب کبوتر میگفت که پول کبوترت را میدهم ولی همسایه قبول نمیکرد و میخواست دخترک تنبیه شود. کمکم دعوا بالاگرفته بود. همسایهها جمع شده بودند و عدهای طرف دخترک و عدهای طرف صاحب کبوتر را گرفته بودند و همهمه و سروصدایی به راه افتاده بود.