سی و چند سال دلهره داشتم و مضطرب بودم، همش قرص ضداضطراب میخوردم، همیشه فکر میکردم زندگی من یه خوابه که یه جایی باید بیدار شم و واقعیت رو ببینم، فکر میکردم همهٔ این خوشبختی خوابه، همیشه در اوج خوشی میترسیدم. فکر میکردم اینا همه دروغه، فکر میکردم همهٔ این خوشی و خوشحالی دروغه، از تموم شدنش میترسیدم، یه طورایی به خاطر همین همیشه ته دلم دوست داشتم تو اوج همین خوشیها بمیرم. این دلهره و اضطراب همیشه همرام بود، همیشه سرم درد میکرد، همیشه دلهره داشتم، سردرد شدید داشتم، که الانم دست از من برنداشته. سیوپنج سال زندگی. چه شبایی رو که من رو سر این بچه صبح نکردم، چشم گذاشتم و بزرگشدنش رو دیدم، مدرسه، دانشگاه، مثل برق و باد از جلو چشمم میگذره هر شب. فکر میکنم آدم خوبه بعضی چیزا رو نفهمه هیچوقت...
در حال حاضر نظری ارسال نشده است
شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید
ارسال متن پیام وارد کردن متن پیام الزامیست