چشمانم از خستگی گاهی بسته و گاهی باز بود. در آن اتاق نیمه تاریک، وهم آور و وهم انگیز منظرههایی را به وضوح و روشنی و آشکاری کامل میدیم. چگونه میدیدم؟ صحن آن اتاق کوچک محقر با نور نیمه تاریک برای من رنجور، یک صفحهی بزرگ نمایش زنده شده بود که وقایعی را با وضوح و دقت نشان میداد. چه مناظری! چقدر زیاد. حیف که کسی اینها را باور نمیکند.حتا خودم. من برای خودم هم تنها برخی مناظر آن را بادآوری میکنم که قبول کردنش آسانتر است. از آن عجیبترهایش را برای خودم هم تعریف نمی کنم. مثلا من سعی میکنم به یاد نیاورم که در آن صفحه و صحنهی بزرگ نمایش دیدم که انسانهایی بودند دقیقا شکل ما. از صحنههای دیگری بگویم که همین دیشب یا پریشب در آن اتاق کثیف و نمور و کم نور و تنگ که چون گور سیاه میمانست، میدیدم و آن دیدنها، خواب بیچارگی مرا هم بین برده بود و من عذاب همیشگیام را بیشتر شده میدیدم.
در حال حاضر نظری ارسال نشده است
شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید
ارسال متن پیام وارد کردن متن پیام الزامیست