چرا فکر کرده بود با گذشتن از شغل فعلیاش میتواند رنگ ماتمزده و گذشته را کمرنگتر کند؟ مگر نه آنکه هر آنچه از انگشتان هنرمندش تراوش میکرد، از ذات خوشسلیقه و تخیل سرشتش نشات گرفته است و لاغیر؟ شاید خاطرات مادری آرایشگر که میان ذهنش جولان میداد و یا قلموهای رنگارنگی که او به دستش میداد، سرآغاز تبلور استعدادی بود که او هرگز از آن خبر نداشت. اما باز هم فاصله گرفتن از این شغل نمیتوانست او را از گذشتهاش جدا کند. چرا فکر کرده بود اگر از حس لذتبخش پولاندوزیاش بگذرد، میتواند بازگردد و بشود همان پرنسس بیقصر پدرش؟ چرا فکر کرده بود این مرد غیرمنطقی و سخت میتواند همانی باشد که با تشرها و با به هدف زدنهای آزاردهندهاش، گناه رسوب کرده روی پوستهی ذهنش را پاک میکند؟ اصلا چرا؟ چهطور به این تفکرات و احتمالات دست یافته بود؟
در حال حاضر نظری ارسال نشده است
شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید
ارسال متن پیام وارد کردن متن پیام الزامیست