خاطرات ربوده شدن جلال شرفی دیپلمات ایرانی در بغداد
«از لای پلک های نیمه بازم دستی را می بینم که پرتقال پوست می کَنَد؛ اما بوی پرتقال را حس نمی کنم. مردی که دست هایش را می بینم با من حرف می زند. همه توانم را جمع می کنم حرف هایش را بفهمم و قیافه اش را درست ببینم. به صورتش نگاه می کنم؛ سفیدروست با موهایی بور و صاف که به یک طرف شانه کرده. کمی چاق است، با قدی متوسط و صورتی بی ریش. به نظرم، سی سال دارد. انگلیسی حرف می زند. چیزی نمی فهمم. به پهلو دراز کشیده ام. همه تنم درد می کند. کمی جابه جا می شوم. خودم را می کشم کنار دیوار، تکیه می دهم. دوباره به انگلیسی چیزهایی می شنوم. دقیق تر می شوم...»
در حال حاضر نظری ارسال نشده است
شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید
ارسال متن پیام وارد کردن متن پیام الزامیست