حالا که ذره ذره سرم گرم میشد، داشتم چیزهایی را کنار هم میگذاشتم و به نتایج روشنی دربارة شریک زندگیام میرسیدم. یاد تمام دوستانی افتادم که همه پس از مدتی کوتاه طردش کردند. بیخبر و بیتوضیح ازش کناره گرفتند و ناپدید شدند. او به روی خودش نمیآورد و من هم پاپی ماجرا نمیشدم. خیلی زود یادش میرفت و نفر بعدی که میآمد گویی خاطرة قبلی را میشست. انگار حافظهاش هم مانند کودکی، نارس بود.
کودکی که خاطرة درد را مثل وزنهای به پایش با خود به اینسو و آنسو نمیکشد و بنابراین بیاختیار و به طرز رشکبرانگیزی خوشبین است. اشکال کار احتمالاً در همین خوشبینی مفرط بود که دوستها را میتاراند. به گمانم همة ما وقتی بزرگسالی را میبینیم که از بسیاری جهات شبیه کودکان میاندیشند و عمل میکند آزرده میشویم. انگار وجودشان را نوعی توهین به خودمان تلقی میکنیم. به مایی که خردهخرده پوستمان کنده شده تا به اندازة کافی برای یک فرد بالغ، مأیوس شویم و محتاط.
بعد ناگهان آدمیزادی میبینیم که اصلاً به نظر نمیرسد در طول عمرش قدم به دالانهای رنجی گذاشته باشد که ما با هر سال زندگی از یکیشان عبور کردهایم. و با این حال او زنده است و دارد به اندازة ما زندگی میکند. مریم کودکی بود که در بزرگسالان جوانة رشک میکاشت. همه بر خلاف چیزی که تظاهر میکنند از بچهها متنفرند.