انتشارات ترنگ منتشر کرد: با همین حرفها بغض گلویم را فشرد و اشک آمد پشت چشمانم. یک آن زدم زیر گریه و دستم را جلو صورت گرفتم. شکوفه گفت: «آدم که عروسی مادرش گریه نمیکنه.» و خندید. من، مرد پنجاه سالهای بودم که زن و دو فرزند داشت. با این حال هنوز بچۀ مادرم بودم؛ مادری که رو در روی من ایستاده بود و تا لحظۀ دیگر دست در دست مردی زندگی تازهای را شروع میکرد. این برای من نه خوب بود نه بود؛ اما اینکه دیگر من را نمیشناخت خیلی غمانگیز بود.
در حال حاضر نظری ارسال نشده است
شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید
ارسال متن پیام وارد کردن متن پیام الزامیست