پلکهاش را به هم زد و با مردمکهای تماماً گشوده به منظره روبروش خیره شد. فضای اتاق به آبی میزد، گرد بال شبپرهها را انگار بر آن تکانده بودند. کنارش بر زمینه پرده نازک بیحفاظی که از منافذ آن، شعاعهای تهدیدکننده نور غیرزمینی به دنیای کابوس او میتابید، نیمرخ آشنای مردهای مومیایی قرار داشت. بر روی پلکهاش سکههای ضربی عهد عتیق گذاشته بودند تا بسته بماند. دراز کشیده روی مشمع شفاف، با چهرهای چون گچ سفید و آرامشی هولناک که از انحنای اندکی به پایین خمیده گوشه لبان بستهاش خوانده میشد. لبخندی تعریفناشدنی که قلب را با وسوسهای ناگزیر از تپیدن دیوانهوار به ایست کامل دعوت میکرد.
در حال حاضر نظری ارسال نشده است
شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید
ارسال متن پیام وارد کردن متن پیام الزامیست