می نشینم و سرم را به دیوار تکیه می دهم. به شیدا نگاه می کنم. شب سومی است که می نشینم سرم را به دیوار تکیه می دهم و نگاهش می کنم. کار دیگری ندارم جز نگاه کردن و فکر کردن. شیدا روی تخت می خوابد به من پتوی سبز نازکی شبیه پتوی سربازی داده اند که دولا می کنم و پهن می کنم رو زمین و پایین تختش دراز می کشم. تخت شیدا تنها وسیله این اتاق تنگ و لخت است. نه کمدی نه قفسه ای نه آینه یا عکسی به دیوار نه پنجره ای به دنیای بیرون. شب ها وقتی پتو را کف زمین پهن می کنم دیگر جایی برای تکان خوردن نمی ماند. جایی برای تکان خوردن احتیاج نداریم. نه شیدا میلی به حرکت دارد و نه من. درِ اتاق نرده ای است و هر کس از راهرو رد شود می تواند نگاهی بیندازد و ما را تماشا کند. حتما این کار را به خاطر امنیت ساکن یا ساکنان اتاق کرده اند اما وقت می برد تا آدم به اتاقی عادت کند که در ندارد تا ببندی و پشتش سنگر بگیری و برای چند ساعت هم که شده خودت و دنیایت را از بقیه جدا کنی. بالای در نرده ای مقوایی خاکستری چسبانده اند و روش با خط درشت سیاه نوشته اند: ایزوله. سه روز و سه شب است که من و شیدا ایزوله هستیم و من چهارچشمی او را می پایم. برای همین این جا هستم. پرستارها وقت ندارند که بیست و چهار ساعته چهارچشمی مواظبش باشند. تمام تخت ها در تمام اتاق ها اشغال است و مراقبت از آن همه مریض لابد کاری وقت گیر و طاقت فرساست. تا سه روز پیش هر روز ساعت ملاقات به دیدنش می آمدم. در آن دو هفته ای که تو بخش بستری شده بود هر روز ساعت دو که می شد با دیبا جنگ و جدال داشتم که بلند شود برود دست و صورتش را بشوید و لباس گرم بپوشد تا زودتر برویم بیمارستان. می خواستم تمام آن دو ساعت ملاقات را کنارش باشم. خود شیدا هم هر روز آخر وقت ملاقات نگران می شد فردا می آیی
در حال حاضر نظری ارسال نشده است
شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید
ارسال متن پیام وارد کردن متن پیام الزامیست