«ایواره» رمانی از مرتضی حقیقت(-۱۳۲۳)، نویسنده معاصر ایرانی است. در بخشی از کتاب میخوانیم: سرهنگ با پسرش آمده بود. پسر سرهنگ واریکوسل داشت. سرهنگ پرسید: «آقای دکتر ممکنه به زبان لری خودمان بگی واریکوسل چیه؟» سرهنگ سیاهچرده بود، موهای پر و جوگندمی، با تک و توک پیچ و تابی در بناگوش. سرهنگ با لباس شخصی آمده بود به خانهی مامان. علی میرزا احمد هم زنده بود؛ اگرچه بعد از آن تصادف با موتورسیکلت در تهران و بهدنبال شکستگی قاعدهی جمجمه هم تعادلش را از دست داده بود و هم اندکی مشایرش را... عصبانیتها و پرخاشها هم بیشتر شده بود. با دیدن آدم ناشناس و غریبه تند و تیز میشد. گوشها هم سنگینتر شده بودند؛ معلوم است بعد از آن ضربهی مغزی. سرهنگ بالای اتاق چهارزانو نشسته بود، پسر پانزدهساله کنارش. او هم چهارزانو. گوشهای مامان خوب میشنیدند، حواسش هم کاملاً سرجا بود. سر جا هم ماند تا آخرین لحظهی زندگیش. مامان از آشپزخانه صدا زد: «دکتر جان بیا چای ببر.» دکتر به آشپزخانه رفت، متعجب از شنیدن دو کلمهی «دکتر جان». فکر کرد مامان «دکتر جان» گفته است تا قدر و منزلت پسرش بالاتر برود. دکتر با سینی چای به اتاق نشیمن برگشت، به سرهنگ گفت: «واریس بیضه رو میگن واریکوسل. وریدها باد میکنند، متورم میشوند، جریان خون کند و آهسته میشه، حرارت بالا میره، این حرارت و گرما ممکنه کار سلولهای تولید مثل را مختل کُنه.» سرهنگ نگاهی به پسر انداخته بود و رو به دکتر گفته بود: «آقای دکتر دستم به دامنت، خودت عملش کن، شرشو بکن تا بره.» و دست کشیده بود روی کلهی از بیخ تراشیدهی پسر. آی آی کتاب
در حال حاضر نظری ارسال نشده است
شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید
ارسال متن پیام وارد کردن متن پیام الزامیست