از خود می پرسم... آیا در این هوای گرم از اداره مرخصی گرفته ام تا بیایم پیغام های کهنه و تکراری زنی را به مردی برسانم که سال ها چشم دیدن هم را نداشتند؟ و هزار راز نگفته داشتند و با این نگفتن ها و آبروداری های مسخره من و مریم را مالیخولیایی کردند. هنگام رانندگی با دیدن یکنواختی راه همه چیز به نظرم مسخره می آمد! اما چه می شد کرد؟ مادرم بود و خواهشی که بارها اصرار کرده بود برای انجامش. گاهی مادرها یک چیزهایی می دانند که فرزندها نمی دانند. پیش تر قبر پدرم پشت صحن اصلی، و در محوطه ای نسبتا وسیع و آجرفرش بود. جلو پاش، قبر پیش خرید مادرم و بالاسرش قبر پیش خرید زنی به نام ملیحه شاهسونی بود؛ حوالی دیپلم فهمیدم این زن، همان زن فقیری است که در دوران کودکی چند ماه مستأجر خانه کلنگی ما بود. و کمی دورتر از بالاسرش، قبر یک آشنای قدیمی دیگر... آی آی کتاب