با عجله گفت:
«خرس به پدر و مادرم حمله کرده!»
بلافاصله دورش شلوغ شد و از رفتن بازماند. سوال ها کلافه اش کرد. گفت:
«چیز زیادی نمی دانم، خواهرم از بیمارستان به خانه همسایه زنگ زده و گفته حالشان خوب نیست، ببخشید باید بروم.»
برایش کوچه باز کردند. خیابان خلوت بود و انتظار برای رسیدن ماشین بیهوده. مرد سرازیری خیابان را دوید. بحث درباره خرس داغ شد. به هم پیوست و از دل شایعه و حقیقت، نگرانی متولد شد. یعنی خرس ها این قدر نزدیک شده اند؟ روز روشن سر و کله شان در باغ مردم پیدا می شود؟ اگر حقیقت داشته باشد، خیلی خطرناک است. به خصوص برای کسانی که خانه شان چسبیده به خیاوچایی.
کاوه گالن های شیک خود را انتهای صف چید. در حالی که سبیل بلند و جوگندمی اش را می مکید، به تماشا ایستاد. سوغان گفت:
«چشمم آب نمی خورد به شما نفت برسد. همیشه تا تیر برق بغل مغازه سرهنگ نفت می رسد. تازه اگر تا رسیدن نفت، این بشکه ها و گالن ها هرکدام یکی دو تا نزایند!»