شب ها وقتی به آینده فکر می کنم، وقتی به آینده ام فکر می کنم، وحشت وجودم را فرامی گیرد و مثل یک دست غول آسا روی دهانم، راه تنفسم را می بندد. برای اینکه آرام بشوم، به حرف های خانم اوه فکر می کنم، به تعریفش از درست شدن، به اینکه باید گذشته را کنار بگذارم و یاد بگیرم به خودم و دنیا خدمت کنم.
فکر می کنم دارم کم کم یاد می گیرم.
وقتی به کلویی قدیمی فکر می کنم، به کسی که قبل از این آبروریزی بودم، معذب می شوم. انگار یکی از آشناهای قدیمی من است که دیگر نمی خواهم ببینمش یا باهاش حرف بزنم. احتمالاً شولا هم همین حس را در مورد من دارد.
حس می کنم پوست انداختم و تبدیل به یک آدم جدید شدم.
من این کلویی جدید را ترجیح می دهم، کلوییِ تقریباً اما نه کاملاً خوب را. کلویی شجاع و صادقی که از لاشۀ یک هیولا دوباره متولد شد.