بعد از رفتن بابا، تو خونه آتشبس اعلام شد. نه اینکه بگم همه چی به روال سابق برگشته بود، نه... ولی خب همینکه جنگ و دعوا نبود راضیمون میکرد.
یه روز از مهد برمیگشتم، تا وارد هال شدم، دیدم بوی قهوه فرانسهای که بابا عاشقش بود و مامان متنفر، توی خونه پیچیده بود. فکر کردم بابا برگشته و به قول خودش با خوردن نوشیدنی مورد علاقهاش خواسته خستگی سفرشو ببره، اما اشتباه میکردم، جای پدرم کابوس شبانهی این روزهامونو تو آشپزخونه دیدم ...
در حال حاضر نظری ارسال نشده است
شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید
ارسال متن پیام وارد کردن متن پیام الزامیست