من و هانریت تا مدتی بعد از غروب ماندیم زیر درخت های اقاقی،بچه ها دور وبرمان می پلکیدند و خودشان را سپرده بودند به نور دمدمه های غروب آفتاب،وقتی کلمات کاری از پیش نمی بردند،این خاموشی بود که وفادارانه به خدمت جان های ما می آمد. نیازی هم نبود که دعوت بوسه ای در کار باشد، روح های ما بی هیچ مانعی با هم ذر رفت و آمد بودند، هردو از جادوی نشئه ای فکورانه سرمست میشدند، در تلاطم مواج یک رویا شناور بودند.در ژرفای یک رود غوطه میخوردند،مثل دو پری دریایی زیبا و بشاش از آن بیرون می آمدند و بی آنکه پیوندی از نوع خاکی اش آن ها را به هم متصل کند،تا ههرچقدر که شور التهابشان می طلبید، در هم گره میخوردند.
در حال حاضر نظری ارسال نشده است
شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید
ارسال متن پیام وارد کردن متن پیام الزامیست