زن سی ساله در زمان امپراطوری «ناپلئون بناپارت» در فرانسه اتفاق میافتد. داستان از یکی از رژههای امپراطور در عمارت «توئیلری» آغاز میشود. ژولی که در این روزها در اوج جوانی و زیبایی و شادابی است و هرنگاهی را به خودش خیره میکند همراه پدرش برای دیدن رژه به عمارت توئیلری میروند. زمانی که آنها به توئیلری میرسند، آغاز رژه نزدیک است و دربهای عمارت در حال بسته شدناند. پدر و دختر در میان جمعیت ماندهاند و تقریبا از دیدن امپراطور ناامید شدهاند. در همین زمان ژولی افسر جوانی را که میشناسد میبیند و افسر جوان، پدر و دختر را به جایگاه خوبی هدایت میکند. این افسر، کلنل ویکتور اگلمون نام دارد که ژولی دل در گروی او دارد. پدر که دخترش را همچون جواهری ارزشمند میداند به این عشق بدبین است.
پدر و دختر کشمکشی را میگذرانند و در نهایت اندکی بعد ژولی و ویکتور ازدواج میکنند. این ازدواج درست مانند پیشبینی پدر سعادتمندانه از آب در نمیآید. مدت کوتاهی از ازدواج این دو نفر نگذشته که پدر ژولی میمیرد و اندکی بعد، ویکتور مجبور میشود به دلایلی ژولی را نزد خالهاش مارکیز بگذارد. ژولی مدتی را کنار این پیرزن میگذراند و به او بسیار علاقهمند میشود، مدتی بعد ژولی به پاریس بازمیگردد و دوباره به شوهرش میپیوندد. اما چیزی عوض نشده و او همچنان از شوهرش بسیار دور است. کمی بعد ژولی درگیر ماجرای عاشقانهای میشود و اشتباههای بزرگتری رقم میخورد.
در حال حاضر نظری ارسال نشده است
شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید
ارسال متن پیام وارد کردن متن پیام الزامیست