من و برادرم که از همه جا بی خبر بودیم و حتی نمی دانستیم دقیقا کجا قرار داریم، تمام شب را به آرامی خوابیدیم و چقدر خوش شانس بودیم. مادر که تمام شب را بیدار مانده بود شاهد عینی یک شب دردناک و غم بار بود. شاهد نداهایی وحشتناک، ضجه هایی بی پایان، جیغ زدن ها، انتقال آدم ها به تاریکی، ناله ی مادران به دنبال بچه هایی که از آغوششان ربوده می شدند و ساکت شدن گریه ی کودکان به وسیله ی چاقو… آدم می تواند از فولاد هم سخت تر باشد. چطور می شود یک انسان تمام این هارا ببیند و هوش از سرش نپرد؟ چه کسی می تواند این گونه باشد؟ من واقعا به مادرم افتخار می کنم و همه ی آدم هایی که جهنم سربرنیتسا را پشت سر نهادند، می ستایم. همه ی آن ها قهرمانند. همه ی آن ها پولادین اند، همه ی آن ها اسطوره اند.
در حال حاضر نظری ارسال نشده است
شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید
ارسال متن پیام وارد کردن متن پیام الزامیست