ـ روز و شب نشسته داره می لمبونه! چیزی برای ما باقی نمی ذاره. اگه حرفی هم بهش بزنی دنیا رو به هم می ریزه. این طوری ادامه بده، ما از گشنگی میمیریم!
لاشخور جوان بعد از گفتن این جمله ها به چشم های لاشخور پیر زل زد. او حرف های لاشخور جوان را زیاد جدی نگرفت و در حالی که از روی شاخه میپرید، گفت:
ـ بذار بخوره! چاق و چله شه! ما شیرهای زیادی را خورده ایم او را هم خواهیم خورد!