تنها مسئله این بود که سیسیلیا نمیتوانست تصور کند که جان پل پشت میزی نشسته و چنین نامهای مینویسد. کار احساساتیای به نظر می آمد. اگرچه محبتآمیز بود چرا که او پس از مرگ می خواست بقیه بدانند چقدر آن ها را دوست دارد.
«... در هنگام مرگم.»
اصلاً چرا به مرگ فکر می کرد؟ مریض بود؟ این نامه که به نظر قدیمی می آمد و او هنوز زنده بود. علاوه بر این چند هفته پیش آزمایش داده بود و دکتر گفته بود کاملاً سالم است. چند روز بعد هم که دور خانه میچرخید و سر تکان می داد و شیهه می کشید و پولی هم پشتش تاب می خورد و از یک حوله خیس مثل شلاق استفاده میکرد.
سیسیلیا با یادآوری این خاطره لبخند زد و ناراحتی اش تا حدی کم شد. پس چندین سال پیش جان پل کاری احساساتی انجام داده و این نامه را نوشته است. چیزی نبود که بتوان به آن فکر نکرد و از طرفی دیگر نمی شد صرفا از روی کنجکاوی بازش کرد.