آری ای دوست! بحران هست ـ بحران در جسم و بحران در روح نمایش ـ و تو بهتر میدانی که بنای نمایش بر سنگ و ستون نمایشنامه استوار است. سنگ و ستون و نه خشت خام. شعر را بهراحتی نمیتوانی به چاپ بسپاری ـ گرچه بسیاری میسپارند ـ و داستان را نیز. آخر خامی و خامدستی از همان دور فریاد میزند و گریبان آدم را میگیرد. اما نمایشنامه! نمایشنامه که ظاهراً چیزی نیست جز مشتی گفتگو، مقداری حرکت و کلهمعلقزدن و جنجال و شلتاق)اغلب از پشت سالنهای تمرین که میگذری فکر میکنی چه دعوایی شده است! و این روزها هم البته با چاشنی فرحبخش ساز و سرنا و دف و دمّام). گفتگو را که همه بلدیم. همه میتوانیم «حرف» بزنیم. پش حرفهایمان را مینویسیم و میفرستیم آن بالا ـ بر سکو ـ و آن طفلکها هم عرق میریزند، جان میکنند و «حرفها» را فریاد میکنند و بهعنوان زینت هم رنگی یا صورتکی بر صورتی و پارچهای رنگین بر دیوارکی و دینگی و دانگی... و این میشود نمایش و تمام؛ معرکهبازاری پر رونق. وفور نعمت! چه بحرانی؟!
در حال حاضر نظری ارسال نشده است
شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید
ارسال متن پیام وارد کردن متن پیام الزامیست