داستان روایت پسری به نام شهاب است که روز جشن تولد بیست سالگی، بچگی اش را به خاطر می آورد. شهاب می گوید که از بچگی او را خنگ می دانستند. زنی که در خردسالی شهاب وظیفه مراقبت ازاو را در غیاب مادر به عهده گرفته بود به زبانی غیر از زبان مادری اش صحبت می کرد و شهاب گیج شده بود که به چه زبانی حرف بزند و چون به نتیجه ای نرسیده بود زبان باز نکرده بود. پسرعمویش، خسرو اولین کسی بوده که نام خنگ بر او گذاشته است. دختر عمویش، فرشته این صفت را تایید کرده، و از آن به بعد اسم خنگ روی شهاب مانده است. در ابتدا، شهاب باور نمی کرده که خنگ بودن چیز بدی است، حتی فکر می کرده که خنگی صفت خوبی است و باعث محبوبیت آدم می شود. اینقدر در مورد خنگی شهاب حرف زدند که شهاب باور کرد خنگ است. شهاب در بچگی عاشق درختی در خانه شان است. این درخت در فصل بهار که آنها از سفر جنوب برمی گردند شکوفه می دهد. او بر این باور است که درخت به خاطر آمدن آنها به گل می نشیند. شهاب عاشق ماه است چون ماه تابع قاعده و قانون نیست و هر وقت دلش بخواهد می آید و می رود. ماه جلوه ای از خود شهاب است. از دید شهاب برادرش آرش مثل خورشید است که سر وقت می آید و می رود. او همیشه درس خوان و زرنگ است.
در حال حاضر نظری ارسال نشده است
شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید
ارسال متن پیام وارد کردن متن پیام الزامیست