مجلسی کتاب را روی میز پذیرایی میگذارد و با تحسین برای نوشین دست میزند. مجلسی: محشر بود... محشر! نوشین: اوه، پدر، سر به سرم میگذارید. مجلسی: سر به سرت میگذارم؟ من به آن پنجهها افتخار میکنم. نوشین: با دست چپ درست نمیتوانم آکورد بگیرم. مجلسی: برای اینکه یک ماه است طرف پیانو نرفتهای. نوشین: نمیدانم چرا هر وقت این ملودی را میزنم، تمام خاطرات در خیال من زنده میشود. مجلسی: حالا چه اصراری است که همیشه این را میزنی؟ یک چیز دیگر بزن. کومپارسیتا... یا تولد. نوشین: ممکن است آقای گلشن خانه باشند. مجلسی: با این درهای بسته فکر میکنی صدا پایین برود؟ نوشین: خوب... (بلند میشود.) ایشان به یک چیزهایی حساسیت دارند و من هم دلم میخواهد رعایتشان را بکنم. مجلسی: تو خیلی ملاحظه میکنی نوشی جان. (نوشین میآید روی یک مبل مینشیند.) توی این خانه فقط یک دانه پیانو داریم که مونس توست؛ ولی حتی موقعی که دلت تنگ است، میبینم ملاحظه میکنی. نوشین: ما باید به علایق مردم احترام بگذاریم. مجلسی: پس علایق خودمان چه میشود؟ (سمت پنجره قدی میرود)... مثل جنین پاهایمان را کردهایم توی دلمان، و گاهی یک دست و پایی میرود و میآید و این را میگوییم زندگی. دیگر توی این چهار دیواری که میتوانیم یک دِلِنگ دِلِنگی بکنیم.
در حال حاضر نظری ارسال نشده است
شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید
ارسال متن پیام وارد کردن متن پیام الزامیست