زنورکو: من متواضعم؟ فکر نمیکنم چیزی به اسم تواضع وجود داشته باشه. به یک آدم متواضع نگاه کنید: سرخ و سفید شدنهای صورتش و دستپاچگیش، همه این ادا و اصولها دلیل عدم تواضعشه واسه اینه که به خودش وجهه بیشتری بده. (ناگهان مصرانه به روزنامهنگار خیره میشود.) پس داشتید مؤدبانه بهم میگفتید که کتابهامو دوست ندارید؟
لارسن: آخه انقدر واضح و بدیهیه که شما آدم بینظیر و ستایشانگیزی هستین که خودش جلوی ستایش منو میگیرد. چند سال بعد از مرگتون بهتر میفهمم دربارهتون چی فکر میکنم...
زنورکو: چه دوستداشتنی! حداقل کتابهامو که خوندید؟
لارسن: (با لحن جدی) بیشتر از هر کس. (مکث). هر دو کمی معذب هستند. میتونیم شروع کنیم؟
زنورکو صدایش را صاف میکند و سرش را به علامت تأیید تکان میدهد. لارسن ضبط صوت را راه میاندازد.
لارسن: جدیدا کتاب «عشق ناگفته» رو که بیست و یکمین کتابتونه منتشر گردید. این کتاب درباره مکاتبات عاشقانه یک مرد و زنه. این عاشق و معشوق در ابتدا چند ماهی در اوج سعادت در عشقی داغ و آتشین با هم به سر می برن و بعد مرد تصمیم میگیره این رابطه رو تمام کنه. تصمیم میگیره که از هم جدا شن، یعنی جسما از هم جدا شن و میخواد که از این به بعد این عشق تنها به صورت نوشته و نامهنگاری ادامه پیدا کنه. زن علی رغم میلش قبول میکنه. سالها با هم نامهنگاری میکنن فکر میکنم پانزده سال... این کتاب مجموعه این نامههای شگفت انگیزه که ناگهان چند ماه پیش در زمستان گذشته بدون دلیل مشخصی قطع میشه...