وقتی رسیدیم، آخرین بازدید از قصر شروع شده بود. مردکی سفیدرو مثل ماست وارفته، چرک و چروک با نگاهی یخزده، توصیه کرد در طبقه اول به گروه بپیوندیم. گروه بازدید عبارت بودند از توریستهایی سرگردان، زنانی با رانهای وارفته، زن و شوهر آموزگاری که شبیه شیطانزدهها بودند، خانوادههایی جفتوجور، بچههایی نق نقو و یک مشت هلندی. وقتی رسیدیم همه به سوی ما برگشتند. ونسان هنوز ما را ندیده بود. پشتش بود و با شور و حرارتی باورنکردنی درباره بالکن عمارتش توضیح و تفسیر میداد. اولین شوک: یک کت آبی رنگ رنگ ورو رفته با پیراهن راه راه به تن داشت، دکمه سرآستین هم داشت، شال گردنی نازک در یقهاش فرو کرده بود، شلواری عجیب و غریب با پاچه پاکتی به پاداشت. ریشش را از ته زده بود و موهایش را با نمیدانم چه رو به عقب، به کف سرش چسبانده بود. دومین شوک...
در حال حاضر نظری ارسال نشده است
شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید
ارسال متن پیام وارد کردن متن پیام الزامیست