کتاب بهشت سیاه (دخترکی در میان مه) زمانی که هاراک خالق جهان دیریا، فرستادگان خود یعنی سه قوم سرویک، پالروا و فرن ها را به سمت مخلوقاتش روی زمین هدایت کرد با خاطری آسوده به آفرینش پدیده های خود سالیان طولانی نگریست. او آن چنان به موجوداتی که آفرید وابسته شد که فراموش نمود شاید آنها روزی قدرتمند شوند و همین خصیصه آغازگر روی دیگر زیبایی ها گردد.
برف قطع شد و به جایش باران با شدت تمام بارید. صدای باران و سرمای سلاخ خانه به همراه منظره ی مخوفش باعث شد که دخترک تا صبح بیدار بماند بدون اینکه حتی لحظه ای چشم روی هم گذاشته باشد. از لا به لای تیرک های چوبی سقف، قطره های باران به داخل هجوم می آورد. هر چکه آن مانند شلاقی یاغی و سرکش بر لاشه های آویزان از بالای سرشان فرود می آمد. او این لحظه را تا صبح هزاران بار تجربه کرد. چشمانش با هر قطره از سقف به جستجویش می پرداخت. شبیه کودکی که دنبال پروانه ها بی محابا برود و آن را تعقیب کند. فرود قطرات باران بر جسم بی جان اجساد حیوانات، مانند سوزنی که می خواهد نوک تیزش را یادآوری کند، رقص عصیان گرایی را به نمایش گذاشته بود. دخترک آن لحظه تنها تصوری که می توانست داشته باشد این بود که باران همیشه زیبا نیست.