آن کس که فقدان را نمی شناسد، از عشق نیز چیزی نمی داند و آن کس که فقدان را می شناسد، ماهیت مرگ را نیز به خوبی حس می کند؛ همان حسی که حیوانات را در لحظه ی نزدیک مرگ شان به رعشه می اندازد. مرگ چنان جاده ی تنگ و باریکی دارد که برای گذشتن از آن باید تنها بود.
وقتی همه ی دلبستگی های مان را از دست می دهیم. عشق ما را برای این لحظه آماده می سازد. همانند بارانی از نور که همه جا را روشن می کند و تنهایی مان را طربناک می گرداند. شناختی آرام و نوری پرلطافت در روزهای آخر تابستان های دوران کودکی… و اینک تنهایی من را تو پدید نیاوردی. پیش از آن که تو باشی در درونم وجود داشت. تو فقط آن را بیدار کردی. جادوگران با پایان یافتن عشق شاهزادگان به وجود می آیند؛ سکوت، شادی یا غم. با سایه تاجی می سازند و از طلا، اشکی. از دوران کودکی نزد ما می آیند و به آرامی در وجودمان رسوخ می کنند.