پرستو به تک درخت نگاه کرد، به او گفت (دارم میرم... تونستم برم) تک درخت به روی او لبخند زد. یک لبخند غمانگیز و گفت: (مطمئنی میری؟) و به دریچهی کوچک میان شاخههایش... همانجا که برگها از هم فاصله گرفته بودند اشاره کرد. همانجا که نشانهای از توقف زمان بود. انگار جای خالی چیزی بود... چیزی مثل قلب. صدای پیرمرد در گوشش پیچید... (پا همون جایی میره که دل میره...) پرستو دستش را روی سینهاش گذاشت (آه قلبم... قلبم را جا گذاشتم...) ولی دیگر دیر شده بود. او قلبش را جا گذاشته بود. کنار همان پنجرهای که نسیم روی صورت مهتاب عشقش میلغزید...
در حال حاضر نظری ارسال نشده است
شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید
ارسال متن پیام وارد کردن متن پیام الزامیست