آن روزها دل در گرو یکی از همکلاسی هایم داشتم که کاشف به عمل آمد پسر کدخدای ده بالاست و فقط به جهت تحصیل، روزهای آخر هفته به مدرسه ما می آمد! جوانی خوش مشرب و خوش پوش که بی لهجه تر از همه ما حرف می زد و آخر هفته تقریبا همه ی دختران مدرسه انتظار ورودش را می کشیدیم، همین که صدای شیهه اسب سفیدش را می شنیدیم، قند در دلمان آب می شد، سر بر می گرداندیم سمت پنجره کلاس و لبخند محجوبی بر لبان تک تکمان نقش می بست و هم زمان رگ غیرت و حسادت دیگر پسران کلاس از گردنشان بیرون می زد و خشمشان را با پاره کردن کاغذی یا شکستن قلمی و یا کشیدن تیزی رو نیمکت ها خالی می کردند. بعضی ها که بزرگ تر بودند، بعد از نشستن او روی نیمکت، اجازه آبخوری و دستشویی می گرفتند و فقط خدا می داند که چه توطئه هایی برای از سر راه برداشتن این رقیب قدر و مشترک می کشیدند که همیشه زنگ آخر ناپدید می شد!! همین بود که بیشتر تمایل داشتم از داستان های سراسر عشق و نحوه وصال عاشق ها و معشوق ها بدانم...
در حال حاضر نظری ارسال نشده است
شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید
ارسال متن پیام وارد کردن متن پیام الزامیست