صدها سخنرانی مشابه ایراد کردهام. تا حدودی، تمام وقایع سخنرانی ها مشابه بودند: قرارداد را امضا می کنم. پرواز را تعیین می کنم. در محل سخنرانی حاضر می شوم. صحبت کوتاهی با سازمان دهندگان سخنرانی انجام می دهم. روی صحنه می روم. مردم را می خندانم. چند عکس خودم را برای مردم امضا می کنم. برای گرفتن چند عکس یادگاری آماده می شوم. با عجله به موسسه خودروی کرایه ای که منتظرم است می روم. به فرودگاه می روم. با پرواز به خانه برمیگردم. این بار، صحبت کوتاه با سازمان دهندگان عملی نشد. در پشت صحنه، دقایقی پیش از اینکه وارد یک راهروی تنگ منتهی به صحنه شوم، سازمان دهندگان تلاش کردند با من صحبت کنند. بیشترین تلاش خودم را انجام دادم، اما آنها نتوانستند بیشتر آنچه تلاش میکردم به آنها بگویم را درک کنند. پچ پچ میکردم و با حرکات بدن و با استفاده از جملات جایگزینی که برای این مواقع داشتم، تلاش می کردم به آنها اطمینان دهم که اوضاع روی صحنه بهتر خواهد شد. اما صادقانه بگویم نمیدانستم این چنین میشد یا خیر. و میتوانستم وحشت را در چشمان آنها ببینم. احتمال این که روی صحنه بروم و حنجرهام به ازای هر سه هجا، یکبار تپق بزند زیاد بود.
متخصصان معتقدند که سخنرانی عمومی یکی از ترسناک ترین کارهایی است که یک فرد ممکن است انجام دهد. البته به شکل کلی مساله من این نبود. من یک فرد کاملا آموزش دیده، با تجربه، و علاقمند به جلب توجه دیگران بودم و مخاطبان من عموما عاشقان دوستداشتنی کتاب دیلبرت بودند. اما هرگز پیش نیامده بود در حالیکه منتظر بودم مرا برای سخنرانی فرا بخوانند، به این فکر کنم که آیا توانایی حرف زدن دارم یا خیر.