طاهر چله جوانمردی را شروع کرده بود اما هر لحظه که چشم روی هم می گذاشت. چهره مهربان و دوست داشتنی دیدا در نظرش مجسم می شد که او را به سوی خود می خواند خنده زیبای او چالی که روی زنخدانش می افتاد مژگان بلند و عاشق کشش که هستی طاهر را به باد فنا داده بود. حرکات دستان بلورینش روی تارهای ننگ همه و همه لحظه ای طاهر را به حال خود نمی گذاشتند دیدا هم حال و روز خوشی نداشت در تب و تاب دیدار طاهر می سوخت اما نمی توانست با کسی چیزی بگوید دیگر کسی صدای ساز افسانه ای او را به ندرت می شنید.
در حال حاضر نظری ارسال نشده است
شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید
ارسال متن پیام وارد کردن متن پیام الزامیست