تلویزیون داشت برنامه ای در مورد روستا پخش می کرد فکر کنم با این وضع حقوق و زندگی ما هم کم کم مجبوریم به روستا برویم. خواستم پول کالباس ها را بدهم که یک دختر از آن پولدارها آمد توی مغازه چه مانتوی قشنگی داشت یاد زنم افتادم که دو سال است برایش مانتو نخریده ام چه قدر وقتی لباس های قشنگ می بینیم دلم می خواهد مال زنم باشد. دختر یک نگاهی به من و مغازه کرد و خندید خوش به حالش باید هم بخندد غمی که ندارد پدر پولدار و خانه راحت دیگر چرا ناراحت باشد.
در حال حاضر نظری ارسال نشده است
شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید
ارسال متن پیام وارد کردن متن پیام الزامیست