گرسنگی قیمت ها را به من یاد داد، فکر نان تازه مرا کاملا از خود بی خود میکرد، من غروب ها ساعت های متمادی بیهدف در شهر پرسه میزدم و به هیچ چیز دیگر فکر نمیکردم به جز نان. چشم هایم میسوخت، زانوهایم از ضعف خم میشد و حس میکردم چیزی مثل گگ درنده وجودم هست. نان.
در حال حاضر نظری ارسال نشده است
شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید
ارسال متن پیام وارد کردن متن پیام الزامیست