حمید رزمندی بسیجی برای حضور در جنگ تحمیلی عراق به ایران میخواهد به جبهه های جنگ در جنوب کشور برود ولی او را برای برقراری امنیت به روستای برهان در بوکان میفرستند.
حمید در حین خدمت ضمن آشنایی با پیچیدگی ها و مشکلات خدمت رزمندگان در کردستان به نسبت جبهه های جنگ با عراق اتفاق نمی افتد. او در یک حمله ی کومله به پایگاهشان به اسارت در می آید و توسط شورشیان به راکز استقرار آنان در عراق منتقل و زندانی میشود.
حمید در دوران اسارت همراه دیگر زندانیان رنج زیادی میکشد و به یک دختر عضو کومله به نام گلاره علاقمند میگردد تا این که... جلوی خودم را نگاه کردم ناگهان به نظرم یک سیاهی اومد. چشمانم را روی سیاهی متمرکز کردم. عجیب بود انگار هی بزرگتر میشد. به خودم گفتم نکنه جن یا غولی باشه احساس کردم مدام داره به من نزدیک تر میشه. میخواستم کاک خالد را صدا بزنم اما خجالت کشیدم. این ور و آن ور زا نگاه کردم انگار سیاهی با چشمان من جا به جا میشد. گفتم حتماً خیالاته بهتره چند لحظه چشمانم را ببندم تا اگر بر اثر خستگی چشمامه این توهم برطرف بشه. چشمامو بستم چند لحظه گذشت یکباره احساس کردم دستی روی سرم قرار داره. از ترس نمیتوانستم چشمامو باز کنم وای خدای من این چیه؟... آی آی کتاب