همان روزها بود که دلم لرزید. اگر یک روز نمیدیمش، دیوانه می شدم. اگر اخم میکرد، دنیا روی سرم خراب می شد. هر روز به بهانه ای سری به کتابخانه می زدم.
از روزی که با بچه ها توی حیاط مدرسه فوتبال بازی میکردیم و اتفاقی دیدم که از پشت پنجره نگاهم میکند، مطمئن شده بودم که این جاده دو طرفه است.از آن روز به بعد دیگر در کتابخانه باز بود. سلام و علیکی و بعد قرار شامی و سینما خلاصه کتاب بده و کتاب بگیرو...پاک دلم را باخته بودم. آی آی کتاب