مجسمهای بر فراز شهر قرار گرفته بود. او شاهزادهای خوشبخت بود که بدنش را با لایهای از طلای ناب پوشانده بودند. چشمهایی از یاقوت کبود داشت و بر دسته شمشیرش یاقوت سرخ بزرگی میدرخشید. مردم آن شهر او را از صمیم قلب دوست داشتند.
شبی از شبها، پرستوی کوچکی بر فراز شهر پرواز میکرد. این پرندة زیبا از دوستانش که به مصر مهاجرت کرده بودند عقب مانده بود. مجسمه را که میبیند با خودش میگوید همین جا استراحت میکنم. جای مناسبی است. هوای تازه هم در اینجا در جریان است.
بنابراین پرستو بین پاهای شاهزاده فرود آمد. به آرامی اطراف را نگاه میکند و در حالی که آماده خوابیدن میشد ناگهان دید قطره بزرگی از آب روی سرش افتاد. اتفاق عجیبی بود. حتی تکهای ابر هم در آسمان نیست. ستارهها میدرخشند و با این حال باران میبارد! پرستوی کوچولوی داستان داشت آماده میشد که بپرد و برود که دید اشکهای شاهزادة خوشبخت از گونههایش سرازیر شده طوری که دل پرستوی کوچک برای او به رحم آمد. چه رازی بود میان این پرنده و این مجسمه؟ چرا شاهزاده میگریست؟
شاهزادة خوشبخت سرگذشت زندگی خود را برای پرستوی مهاجر تعریف میکند. پرستو به او کمک میکند که شاهزاده به خواستههایش برسد.
خواستههای شاهزادة خوشبخت چه بود که پرستو تا آخرین لحظههای عمرش در کنار او ماند و در نهایت در کنار شاهزاده جان سپرد؟ آی آی کتاب