هچکدام چاره ساز نبودند. درمانها چاره ساز نبودند، زیرا من برای تغییر و خوب شدن آماده نبودم. چاهی پر از احساسات برای خودم کنده بودم. وقتی به عمیق بودن بیش از حد آن پی بردم، از کندن صرف نطر کردم و خودم را در آن چاه انداختم. تمام هفتهها و ماههای من درون آن چاه گذشت. هرقدر که دلم به حال خودم میسوخت، بیشتر در ته چاه فرو میرفتم.
هرقدر به این باور میرسیدم که دیگر ته چاه هستم، بیشتر دلم به حال خودم میسوخت. ته چاه گردابی سرد و سوت و کور بود و من را در بر گرفته بود. چه وقت و چگونه ته این چاه رفته بودم، هیچچیز نفهمیدم. هیچ تلاشی هم برای فهمیدن آن انجام ندادم. دوست نداشتم از آن چاه بیرون بیایم. آنجا ماندن راحتتر بود. بالا رفتن، دست و پا زدم وحتا پیچ و تاب خوردن هم سخت بود. این پیچ و خم افسردگی که میگویند، حتا اگر راههای خروج را هم پیدا کرده باشی، دوست نداری از آنجا بروی.