یون، قهرمان داستان خورشید نیمهشب، در حال فرار است. او به فیشرمن، بزرگترین جنایتکار اسلو، خیانت کرده است. در مسیر فرار، گذارش به شهری کوهستانی در گوشۀ دورافتادهای از نروژ میافتد؛ شهری که آنقدر به قطب نزدیک است که خورشید هیچگاه در آن غروب نمیکند. یون که امیدوار است بتواند در این شهر پنهان شود، به خانۀ لیا و پسرش کنوت پناه میبرد.
لیا اسلحهای برایش دستوپا میکند. اما خورشید نیمهشب کمکم دارد یون را به مرز جنون میکشاند. در این حین دارودستۀ فیشرمن هم نزدیک و نزدیکتر میشوند... نیویورک تایمز دربارۀ خورشید نیمهشب مینویسد: «یو نسبو استعدادش را نشان میدهد، او با ظرافت فضای سرد زمستان نروژ را با جزئیات به تصویر میکشد تا با شری که آن مردان به پا میکنند، همگام باشد.»
بسیاری از منتقدان یو نسبو را از بهترین رماننویسان ژانر پلیسیجنایی و نوآر عصر حاضر میدانند. خون بر برف قسمت اول رمان خورشید نیمهشب است؛ اما از لحاظ موضوعی مستقل از آن است و تنها نقطۀ اشتراک این دو رمان شخصیتهای «فیشرمن» و «هافمن»، سردمداران قاچاق و توزیع مواد مخدر در نروژ هستند.