کتاب روایت عاشقانه دختر و پسری نوجوان به نام "وایلت مارکی" و "تئودور فینچ" هست که به نوعی هریک از افسردگی رنج میبرند. فینچ دچار مشکل عدم ثبات در حالات روحی است و خانوادهی از هم پاشیدهای دارد و همیشه تحقیر شده؛ فینچ همیشه به مرگ فکر میکرد اما عاشق زندگی کردن بود و وایلت که به تازگی خواهرش را در اثر تصادف از دست داده بود و خودش زنده مانده و از افسردگی رنج میبرد. اولین برخورد آنها در صحنهای غیررمانتیک در بالای برج ناقوس مدرسه اتفاق میافتد جایی که هر دوی آنها قصد خودکشی داشتند.
تئودور فینچ، شیفته و مسحور مرگ است و مدام به روشهایی برای خودکشی میاندیشد. اما هر بار، اتفاقی خوب، هرقدر هم که کوچک باشد، او را از انجام اینکار منصرف میکند. وایلت مارکی، به امید آینده زندگی میکند و به شدت منتظر تمام شدن درسش است تا بالاخره بتواند از شهرش و اندوه دردناک ناشی از مرگ اخیر خواهرش رهایی یابد.