میخواستم در شهر کوچک پلیون، در ایالت مین، خودم را گم کنم. میخواستم همۀ چیزهای پشت سرم را فراموش کنم؛ صدای باران، خون و سردی اسلحه روی پوستم را. شش ماه است که هر بار نفس کشیدنم یادآور این است که من زنده ماندهام و پدرم مرده است. تقریباً دوباره در امان هستم. اما لحظهای که با آرچر هیل آشنا میشوم، دنیایم کاملاً تغییر میکند و دیگر هرگز به حالت عادی برنمیگردد. تا زمانی که وارد دنیای عجیب، ساکت و تنهای او شدم، آرچر با هیچکس ارتباط برقرار نمیکرد. اما در چشمهای قهوهای رنگش، چیزی نامحسوس بین ما اتفاق میافتد. اما این شهر پر از رازها و خیانتهاست و آرچر مرکز همۀ این رازهاست. عشق و درد زیادی وجود دارد. اما فقط در سکوت آرچر است که شاید بتوانیم چیزی را که برای التیام و زندگی نیاز داریم، پیدا کنیم.
در حال حاضر نظری ارسال نشده است
شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید
ارسال متن پیام وارد کردن متن پیام الزامیست