داستانی فراموش نشدنی در مورد یافتن شادی در سختترین شرایط. با شخصیتهای جذاب و خردمندی که با چالشهای زندگی دست و پنجه نرم میکنند.
مارگارت آیندهی درخشانی در پیش دارد. نامزدی که دوستش دارد و شغلی رویایی که نوید یک زندگی عالی را میدهد. ناگهان در لحظهای پر آشوب در روزی که باید به یکی از شادترین روزهای زندگیاش تبدیل شود، زندگیاش دگرگون میشود. در بیمارستان مجبور به مواجهه با این احتمال میشود که هیچ چیز دوباره مثل قبل نخواهد شد، مارگارت در حالی که با اسرار خانوادگی و دلشکستگیها روبهرو میشود که باید یاد بگیرد چطور با شرایطش پیش رود.
این چیپی بود که من عاشقش شده بودم. او چیپی بود که از نظر ذهنی و جسمی آماده بود که با اعتماد به نفس سکان هر چیزی را به دست بگیرد. او عالی به نظر می رسید. او موهایش را کوتاه کرده بود. یک پیراهن کشی تازه و شلوار خاکی پوشیده بود و دندان هایش را مسواک زده و حتی از نخ دندان استفاده کرده بود.
دیدن دوباره او چیز قدرتمندی بود؛ مثل این بود که چیپ واقعی که این مدت رفته بود حالا سرانجام برگشته است و همه آن سختی و مقاومت هایی که درباره چیپ جدید احساس می کردم به محض دیدن دوباره چیپ قدیمی از بین رفت.