دخترک پنج سالش بود. یکهفته پیش دیدمش. یک صندلی کوچک قرمز در اتاق تلویزیون بیمارستان وجود داشت. صندلی مال او بود. وقتی او به بیمارستان آمد صندلی قرمز نبود، اما او میدید که صندلی دلش میخواهد قرمز باشد. بیستودو جعبه مدادشمعی مصرف شد، اما مهم نبود. همه اینجا مدام به او مدادشمعی میدادند، انگار میشود بیماری و درد و رنج را با نقاشی بیرون ریخت، یا آنهمه آمپول و دارو را. دخترک میدانست چنین کاری ممکن نیست _ دختر باهوشی بود _ اما بهخاطر دیگران وانمود میکرد که هست. تمام روز را مینشست و روی کاغذ نقاشی میکشید، چون اینکار بزرگترها را خوشحال میکرد و شبها صندلی را رنگ میکرد، چون صندلی واقعاً دلش میخواست قرمز باشد!
در حال حاضر نظری ارسال نشده است
شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید
ارسال متن پیام وارد کردن متن پیام الزامیست